آبان ۰۲، ۱۳۹۱

چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت
نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم

بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی
چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

تن من فدای جانت سر بنده وآستانت
چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد
نه مروتست اگر من نظر تباه دارم

چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد
که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم

که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی
تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
غزل ۳۹۱



رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست می‌دارند و من هم

نظر با نیکوان رسمیست معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم

تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت والله اعلم

و گر گویی که میل خاطرم نیست
من این دعوی نمی‌دارم مسلم

حدیث عشق اگر گویی گناهست
گناه اول ز حوا بود و آدم

گرفتار کمند ماه رویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم

چو دست مهربان بر سینه ریش
به گیتی در ندارم هیچ مرهم

بگردان ساقیا جام لبالب
بیاموز از فلک دور دمادم

اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم

غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می‌شود کم

منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم

برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
غزل ۳۵۳