آی ای آزادی !
اگر روزی به سرزمین من رسیدی، در قالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سپید و عبای سیاه
با لهجهای غریب و فرهنگی عرب و چشمهایی سرد و ترسناک
نیا...
برایمان از مرگ نگو...
به گورستان نرو، گورستان پایان است، نباید آغاز باشد.
این بار توی دهان هیچ کس نزن، وعدهی توخالی نده، نفت را بر سر سفرهها نیار،
نان مان را بر سر سفرههایمان باقی بگذار.
از آب و برق مجانی نگو، از تلاش انسانی بگو، از سازندگی و آبادانی بگو...
از تعهد کور نگو، از تخصص و دانش و شور بگو...
آی آزادی!
اگر روزی به سرزمین من رسیدی، با شادی بیا. با چادر سیاه و تحجر و ریش نیا، با مارش نظامی و جنگ نیا،
با آواز و موسیقی و رنگ بیا...
با تفنگهای بزرگ در دست کودکان کوچک نیا، با گل و بوسه و کتاب بیا.
از تقوا و جنگ و شهادت نگو، از انسانیت و صلح و شهامت بگو.
برایمان از زندگی بگو، از پنجرههای باز بگو، دلهای ما را با نسیم آشتی بده،
با دوستی و عشق آشنایمان کن.
به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم، چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت.
به ما شأن انسان بودن را بیاموز، به خدا ”خود” خواهیم رسید.
(داریوش اقبالی)