ای برادر تو همان اندیشهای
ما بقی تو استخوان و ریشهای
گر گلست اندیشهٔ تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی
گر گلابی بر سر جیبت زنند
ور تو چون بولی برونت افکنند
طبلهها در پیش عطاران ببین
جنس را با جنس خود کرده قرین
جنسها با جنسها آمیخته
زین تجانس زینتی انگیخته
گر در آمیزند عود و شکرش
بر گزیند یک یک از یکدیگرش
طبلهها بشکست و جانها ریختند
نیک و بد درهمدگر آمیختند
حق فرستاد انبیا را با ورق
تا گزید این دانهها را بر طبق
پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم
کس ندانستی که ما نیک و بدیم
قلب و نیکو در جهان بودی روان
چون همه شب بود و ما چون شبروان
تا بر آمد آفتاب انبیا
گفت ای غش دور شو صافی بیا
چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را
چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان میخلد خاشاکها
دشمن روزند این قلابکان
عاشق روزند آن زرهای کان
زانک روزست آینهٔ تعریف او
تا ببیند اشرفی تشریف او
حق قیامت را لقب زان روز کرد
روز بنماید جمال سرخ و زرد
پس حقیقت روز سر اولیاست
روز پیش ماهشان چون سایههاست
عکس راز مرد حق دانید روز
عکس ستاریش شام چشمدوز
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم
بخش ۹ - گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست
ما بقی تو استخوان و ریشهای
گر گلست اندیشهٔ تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی
گر گلابی بر سر جیبت زنند
ور تو چون بولی برونت افکنند
طبلهها در پیش عطاران ببین
جنس را با جنس خود کرده قرین
جنسها با جنسها آمیخته
زین تجانس زینتی انگیخته
گر در آمیزند عود و شکرش
بر گزیند یک یک از یکدیگرش
طبلهها بشکست و جانها ریختند
نیک و بد درهمدگر آمیختند
حق فرستاد انبیا را با ورق
تا گزید این دانهها را بر طبق
پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم
کس ندانستی که ما نیک و بدیم
قلب و نیکو در جهان بودی روان
چون همه شب بود و ما چون شبروان
تا بر آمد آفتاب انبیا
گفت ای غش دور شو صافی بیا
چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را
چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان میخلد خاشاکها
دشمن روزند این قلابکان
عاشق روزند آن زرهای کان
زانک روزست آینهٔ تعریف او
تا ببیند اشرفی تشریف او
حق قیامت را لقب زان روز کرد
روز بنماید جمال سرخ و زرد
پس حقیقت روز سر اولیاست
روز پیش ماهشان چون سایههاست
عکس راز مرد حق دانید روز
عکس ستاریش شام چشمدوز
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم
بخش ۹ - گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست