مهر ۰۴، ۱۳۹۱

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر مارا با خود خواهد برد بشهر
همه میدانند
همه میدانند
که منو تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند اما منو تو
بچراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایقهای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهیها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک میخواند
ما درآن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و درآن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و درآن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد
همه میدانند
همه میدانند
ما بخواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقارا دریک لحظه نامحدود
که دو خورشید بهم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
برفراز شبها ساخته اند
بچمنزار بیا
بچمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
بزمین می نگرند.

فتح باغ از افتخار شعر معاصر ایران فروغ فرخزاد، یاد و نامش جاوید باد