شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

انگار زندگی‌هایشان از جایی دیگر به عاریه گرفته شده‌ است.



مادربزرگم عروس که شد
به این‌جا که آمد
چیزی نداشت جز نامی نیک
خانه تهی بود
تنها سلاح‌های آویزان بودند و بس.
اندک دستمایه‌ای یافت می‌شد تا تمام شهر را بسازد
تا جفتی شانه بیابد برای یک سر.
دمِ خانه درخت زردآلویی کاشت
و بعد درختی دیگر،
تا دست‌هایی شدند
که یک چهره را در خود می‌گیرند و
گرمش می‌کنند.
بچه‌ها از او چکیدند
مثل باران از سقفی حلبی.
آن‌ها که روی زمین نرم افتادند،
از یاد رفتند.
آن‌ها که روی سیمان سقوط کردند
نجات یافتند.
هنوز که هنوز است
در عکسی سیاه و سفید
مبهوت، ایستاده‌اند
در پیراهن‌‌های نخی با موهای ژولیده‌ی چرب
معذب‌اند
انگار زندگی‌هایشان
از جایی دیگر به عاریه گرفته شده‌است.

‬ لولیتا له‌شاناکو