تیر ۲۱، ۱۳۹۱

به رقص آ


آمد بهار جان‌ها
ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد
مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق پرور
مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو
جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی
چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی
بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی
آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است
گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران
در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد
ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید
با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

حکیم علیقدر ایران زمین، محمد بلخی ملقب به مولوی‌ جلالدین