خرداد ۳۱، ۱۳۹۱

تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را

عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟
در شعله نرقصیدی، پروانه چه می دانی؟

لبریز می غمها، شد ساغر جان من
خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه می دانی؟

یك سلسله دیوانه، افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو، افسانه چه می دانی؟

من مست می عشقم، بس توبه كه بشكستم
راهم مزن ای عابد، میخانه چه می دانی؟

عاشق شو و مستی كن، ترك همه هستی كن
ای بت نپرستیده، بتخانه چه می دانی؟

تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را
مقصود یكی باشد، بیگانه چه می دانی؟

دستار گروگان ده، در پای بتی جان ده
اما تو ز جان غافل، جانانه چه می دانی؟

ضایع چه كنی شب را، لب ذاكر و دل غافل
تو ره به خدا بردن، مستانه چه می دانی؟
...
(هما میرافشار)