خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

روح پدرم شاد که میگفت به استاد ...... فرزند مرا هیچ نیاموز بجز عشق


آن یكشنبه‌های زمستانی
نیز یكشنبه‌ها
صبح زود برمی‌خاست پدرم
و در آن سرمای استخوان‌سوز،

كت بر دوش
با آن دستان ترك‌خورده

از كارطاقت‌فرسای هفته
آتش می‌افروخت در هیزمِ خواب آلودِ بخاری دیواری.
كسی تشكر نمی‌كرد از او.
میان خواب و بیداری می‌شنیدم صدای رمیدن سرما را
شكستن مقاومتش را در شعله‌های آتش.
وقتی گرما اتاق‌ها را پر می‌كرد،
پدرم صدایم می‌زد،
و من آرام بر می‌خاستم و لباس می‌پوشیدم،
مقهورِ صلابتِ غریبِ آن خانه.
پاسخش را با كلماتی كوتاه می‌دادم
با لحنی سرد
بی‌اعتنا به گرمای خانه
و كفش‌های واكس‌زده و براقم در دست‌های او.
چه می‌دانستم من؟ كجا خبر داشتم
از تنهاییِ ژرف و زهدِ زلالِ عشق؟

رابرت هایدن، شاعر سیاهپوست آمریكایی






شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال
 خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت

 رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

درعالم خیال به چشم آمدم پدر

کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید

 گویی سپیده از افق شب دمیده بود

یاد آمدم که در دل شبها هزار بار

 دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

از خود برون شدم به تماشای روی او

کی لذت وصال بدین حد رسیده بود

چون محو شد خیال پدر از نظر مرا

اشکی به روی گونه زردم چکیده بود

خیال پدر- سهراب سپهری