غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفرهای كه تهی بود، بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!
همان غریبه كه قلك نداشت، خواهد رفت
و كودكی كه عروسك نداشت، خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده،
منم كه هر كه مرا دیده، در گذر دیده
منم كه نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری از شكست من است
به سنگسنگ بناها، نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر، میشناسندم
تمام مردم این شهر، میشناسندم
قسمتی از شعر زیبای "بازگشت" از محمد کاظم کاظمی, شاعر کشور هموطن و همزبان ما افغانستان
محمدکاظم کاظمی شاعر و نویسنده افغانستانی، در سال ۱۳۴۶ شمسی در شهر هرات افغانستان چشم به جهان گشود. در سال ۱۳۵۴ به کابل کوچ کرد و تا سال آخر دبیرستان در کابل درس خواند. در سال ۱۳۶۳ به ایران آمد و پس از اتمام دوره دبیرستان، کارشناسی خود را رشتهٔ مهندسی عمران از دانشگاه فردوسی مشهد گرفت. از سال ۱۳۶۵ به فعالیتهای ادبی آغاز کرد و آن را در دههٔ هفتاد ادامه داد. انتشار مثنوی «بازگشت» او در فروردین ۱۳۷۰ مایه شهرت او شد. او علاوه بر سرایش شعر، در زمینههای آموزش شعر، برگزاری محافل انجمنهای ادبی مهاجرین افغان در ایران، انتشار نقدها و مقالاتی در مطبوعات، تألیف و ویرایش کتابهایی در زمینه زبان و ادبیات فارسی فعالیت کرده است. عضویت در هیأت تحریر فصلنامههای «در دری» و «خط سوم» و عضویت در مؤسسه فرهنگی در دری از دیگر فعالیتهای او بوده است.
محمد کاظم کاظمی
و آتش چنان سوخت بال وپرت را
كه حتى نديدم خاكسترت را
به دنبال دفترچه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ى سنگرت را
و پيدا نكردم در آن كنج غربت
به جز آخرين صفحه دفترت را
همان دستمالى كه پيچيده بودى
در آن مهر و تسبيح و انگشترت را
همان دستمالى كه يك روز بستى
به آن زخم بازوى هم سنگرت را
همان دستمالى كه پولك نشان شد
و پوشيد اسرار چشم ترت را
سحر,گاه رفتن زدى با لطافت
به پيشانى ام بوسه ى آخرت را
و با غربتى كهنه تنها نهادى
مرا,آخرين پاره ى پيكرت را
و تا حال مى سوزم از ياد روزى
كه تشيع كردم تن بى سرت را
كجا مى روى؟ اى مسافر, درنگى
ببر با خودت پاره ى ديگرت را
شعر «مسافر» او كه در کتاب ادبیات فارسی سال دوم دبیرستان در ایران به چاپ رسیده است.
محمد کاظم کاظمی
و آتش چنان سوخت بال وپرت را
كه حتى نديدم خاكسترت را
به دنبال دفترچه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ى سنگرت را
و پيدا نكردم در آن كنج غربت
به جز آخرين صفحه دفترت را
همان دستمالى كه پيچيده بودى
در آن مهر و تسبيح و انگشترت را
همان دستمالى كه يك روز بستى
به آن زخم بازوى هم سنگرت را
همان دستمالى كه پولك نشان شد
و پوشيد اسرار چشم ترت را
سحر,گاه رفتن زدى با لطافت
به پيشانى ام بوسه ى آخرت را
و با غربتى كهنه تنها نهادى
مرا,آخرين پاره ى پيكرت را
و تا حال مى سوزم از ياد روزى
كه تشيع كردم تن بى سرت را
كجا مى روى؟ اى مسافر, درنگى
ببر با خودت پاره ى ديگرت را
شعر «مسافر» او كه در کتاب ادبیات فارسی سال دوم دبیرستان در ایران به چاپ رسیده است.