تیر ۰۲، ۱۳۹۱

نان خود خوردن، بهتر از قلادهٔ طلایی بستن



ای پادشاه صادقان، چون من منافق دیده ای؟ با زندگانت زنده ام، با مردگانت مرده ام!

دو برادر بودند، یکی‌ در خدمت و نوکری ولایت فقیه بود و دیگری از زور بازو و با سعی‌ و تلاش خود نان می‌خورد. باری برادر نوکر، که به صرف خودفروشی، و نوکری و از راه خدمت به ولایت فقیه و ظلم به مردم، و از راه خوردن حق مردم توانگر و ثروتمند شده بود به برادر فقیر گفت: چرا خدمت ولایت فقیه نمیکنی‌ تا از مشقّت کار کردن رهایی یابی‌؟ برادر درویش گفت: تو چرا کار نمیکنی‌ تا از ذلّت و حقارت نوکری رهایی یابی‌ که حکما گفته‌اند:

نان خود خوردن و با آرامش نشستن، بهتر از قلادهٔ طلایی بستن و به تشویش بخدمت ایستادند.

بدست آهگ تفته کردن خمیر 
به از دست بر سینه، پیش امیر
(آهگ تفته = سنگ آهگ که آب بر روی آن پاچیده باشند)با دست آهگ درست کردن و آنرا بهم زدن و خمیر کردن بهتر از دست بر سینه گذاشتن و پیش مخلوق دیگری مثل نوکر ایستادن و مدح گفتن.

عمر گرانمایه درین صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا ( صیف = تابستان،  ... شتا = زمستان)

زندگی‌ با ارزش و گران بها تماماً در این فکر و راه خرج شد که تابستون چی‌ بخورم، زمستان چی‌ بپوشم، یعنی‌ یکضرب در فکر و دغدغه مادیات، بسر بردم.

ای شکم خیره بنانی بساز
تا نکنی‌ پشت، بخدمت دوتا

ای شکم حریص و فاسد، به نانی راضی‌ باش و مرتباً دنبال خوردن و آب و علف نباش تا به خاطره خوردن و شکم  و چند روز عمر مجبور نشی‌ جلو هر کسی‌ تعظیم کنی‌ و پشتت را دولا کنی‌ و نوکر صفتی تو را از شئونات و شرف انسانی‌ خالی‌ کند.

حکایت ۳۶، باب اول، در سیرت پادشاهان، گلستان سعدی