خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست

روزی اگر فرمان مرگ آید که ای مرد
از این همه عضوی که اکنون در تن توست
یک عضو را بگزین و باقی را رها کن
می پرسم از تو
از بین اعضایی که داری
آیا کدامین عضو را برمی گزینی؟
آیا کدامین را به خدمت می گماری؟
از بین مغز و قلب و گوش و دیده و دست
آیا به دنبال کدامینت نظر هست؟
آیا تو مغز خسته را برمی گزینی؟
مغزی که کارش جز خیال بی ثمر نیست
آیا تو چشم بی زبان را می پسندی؟
چشمی که در فریاد خاموشش اثر نیست
آیا تو قلب شرمگین را دوست داری؟
قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست
آیا تو گوش بینوا را می پذیری؟
گوشی که گر از یاوه ها رو برنتابد
رندانه در تحسین او گویند:کر نیست

زنهار،زنهار!
زینان مبادا هیچ یک را برگزینی
زیرا که از اینان نصیبت جز ضرر نیست
زیرا که در اینان هنر نیست

اما اگر از من بپرسی
من دست را برمی گزینم
دستی که از هرگونه بند آزاد باشد
دستی که انگشتانش از پولاد باشد
دستی که گاهی سخت بفشارد گلو را
دستی که با خون پاس دارد آبرو را
دستی که آتش در سیاهی برفروزد
دستی که پیش زورگویان مشت گردد


مشتی که لبها را به دندان ها بدوزد
مشتی که همچون پتک آهنگر بکوبد
سندان سرد آسمان را
مشتی که در هم بشکند با ضربه خویش
آیینه جادوگران را

آری،اگر از من بپرسی
من مشت را برمی گزینم
شاید که فریادی برآید از گلویی
با مشت خشم آلود من پیوند گیرد
آنگاه، لبخندی صفای اشک یابد
آنگاه، اشکی پرتوی لبخند گیرد

در انتظار آن چنان روز

بگذار تا پیمان ببندیم
بگذار تا با هم بگرییم
بگذار تا با هم بخندیم
اشک تو با لبخند من همداستان باد!
مشت تو چون فریاد من بر آسمان باد!

نادر نادرپور، در انتظار آن چنان روز