خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

از اسب پیاده شو ، بر نطع زمین رخ نه ...زیر پی پیلش بین... شه مات شده نعمــان


بنگراین بیغوله را از دور
طاق هایش ریخته، دروازه هایش رو بویرانی
پایه هایش، آیه هایی از پریشانی
وصف آبادانی اش در داستانهای کهن، مسطور
قصه ویرانی اش، مشهور
مار در او هست، اما گنج ...؟

خانه های روشن و تاریک او چون عرصه شطرنج
سرستونهای نگون برخاک او چون مهره های
کهنه این بازی شیرین
اسب و فیل و بیدق و فرزین
هر یکی در خانه ای محصور
راستی، آیا کدامین دست با این نطع بد فرجام
بازی کرد؟
یا کدامین فاتح اینجا یکه تازی کرد؟
از تو میپرسم، الا ای باد غمگین بیابانی
ای که آواز عزایت را درین ویرانه میخوانی
آتشی ناچیز بود آیا که با او دشمنی ورزید؟
یا زمین در زیر پای شوکت و آبادی اش لرزید؟




بنگر این بیغوله را از دور
هرچه میبینی دراو، مرگست و ویرانی
عرصه جاوید آشوب و پریشانی
مهره شاهش ازین لشکرکشی ها، مات
با چنین شطرنج نفرین کرده تاریخ
هیچ دستی نیست تا بازی کند، هیهات.

نادر نادرپور

شهمات دفتر از آسمان تا ریسمان