خرداد ۰۱، ۱۳۹۱

يک گل

دريک لحظه طلائی
دانه ای را در زمين کاشتم
گلی از زمين رست
مردم گفتند : علف هرز است

اين ور و آن ور رفتند
در زير آلاچيق باغ
گلايه و غرغر کردند
لعنت به من و گل من فرستادند

آن گل بزرگ شد
تاجی از نور بر سر گذارد
اما دزدان آن سوی ديوار
شبانگاهان دانه را از گل بردند

همه جا ،دور و نزديک آن را کاشتند
در هر شهر و تپه
تا آنکه تمام مردم فرياد زدند
شکوه گل را ببيند

حال داستان مرا بخوانيد
شايد که با خواندنش ، به همه جا برود
اکنون خيلی ها می توانند گلی بکارند
آنها که دانه ای از گل دارند

بعضي از آنها واقعا زيبايند
بعضي ها در واقع نازيبا
و اکنون باز مردمان همچنان
آنان را علف هرز می نامند.

شعر از آلفرد تنيسون