هرگز نگذار بروم - Never Let Me Go
فیلم "هرگز نگذار بروم" به کارگردانی مارک رومانک در سال ۲۰۱۰ ساخته شده است. داستان این فیلم بر اساس رومانی به همین نام، نوشتهٔ کازوئو ایشی گورو، نویسندهٔ ژاپنی، است که در سال ۲۰۰۵ منتشر شده و در سال ۲۰۰۶ جایزهٔ آرتور سی کلارک را از آن خود کرده است.
من هنوز این رمان را نخواندهام و در نتیجه نمیتوانم تفاوتهای فیلم با قصه اصلی را بازگو کنم، ولی فیلم داستانی جذاب و در عین حال تفکر آمیز دارد.
داستان فیلم از این قرار است که زنی به نام کتی اچ، که سی و یک سال دارد، داستان زندگیش را روایت میکند، و از سرگذشت خود و مدرسه شبانه روزی به نام هایلشام میگوید که در آنجا جسم او و دیگر کودکان را میپروراندند تا در زمان خود، اعضای بدنش را به ثروتمندانی که به آن اعضا احتیاج پیدا کردهاند، بدهد و هر کودک حداکثر تا چهار عمل جراحی زنده میماند و اکثرا بعد از عمل جراحی دوم میمیرند.
این فیلم داستان کودکانی است که در واقع حکم گوسفندان پرورشی را داشتهاند، و از نظر دولت و جامعه یخ زدهٔ انگلیس چیز بیشتری محسوب نمیشدند و حق و حقوقی نداشته و حتی آدم حساب نمیشدهاند. فیلم با برجسته کردن این نکته، به بررسی احساسات و عواطف آدمی میپردازد، و این پیام را میرساند که هر چند انسان را مانند یک حیوان که باید قربانی شود، بپرورند، و او را از هر گونه احساسی خالی کنند، با این حال، آدم آدم است، با تمامی خصوصیات یک انسان، یعنی به نیازهای عاطفی از قبیل عشق، دوست داشتن، نفرت و حسادت ورزیدن، همانقدر احتیاج دارد که به خوردن و خوابیدن و سکس محتاج است. داستان فیلم در واقع داستان شناخت انسان است و بس، و میگوید که انسان در یک مجموعه کامل، ترکیبی از تضاد هاست و تنها یک پیکر مادی و یا جسم نیست.
برای علاقمندان به نقد فیلم، تحلیل اقای راجر آبرت از فیلم را هم در پایین میگذارم، این نقد و تحلیل در واقع، یک نوع توجیه از آنچه که در این فیلم و در انگلستان گذشته است میباشد، و بیشتر سعی در ماست مالی کردن واقعیت داستان دارد تا نقد واقعی آن.
نقد فیلم به قلم راجر ابرت:
کودکان آزمایشگاهی
من به خواست خود، برای نسل بعدی ام قسمتهایی از اعضای بدنم را که می توانند جان اشخاص دیگری را نجات دهند، به جا می گذارم. این «قانون طلایی» نام دارد. اگر حقیقت این کلمات را درک کنید، قبول خواهید کرد که زندگی در «هرگز نگذار بروم» نقش یک «اهدا کننده» را دارد. به این دلیل که گذشته از همه چیز، این همان هدفی است که شما به خاطرش به دنیا آمده اید؛ اینکه یک اهداکننده باشید. در فیلم، جامعه ای وجود دارد که قسمت اعظم آن را کودکانی تشکیل می دهند که در آزمایشگاهی به وجود آمده اند تا نقش «اهداکننده» را داشته باشند. آنها به معنای واقعی هیچ پدر و مادری ندارند. حتی مطمئن نیستم که آنها خودشان هم بتوانند پدر و مادر شوند. آنها به وجود آمده اند تا قلب، کلیه، کبد و دیگر اعضای مفیدی را پرورش دهند و بعد بدبختانه، بعد از اینکه خیلی از آن اعضا را از بدنشان جدا کردند، بمیرند.
وقتی رمان کازو ایشیگورو را خواندم هدف «اهداکنندگان» تا اواسط کتاب مبهم باقی مانده بود. در فیلم این هدف برایمان واضح است اما نه در مورد مشخص کودکان. آنها در محدوده یک دنیای بسته زندگی می کنند که سیستم ارزشگذاری اش بر پایه اینکه آنها تا چه حد و با چه میزان موفقیتی توانسته اند خود را وقف کنند، به آنها افتخار می بخشد. آنها این را می پذیرند. این همه چیزی است که در طول زندگی شان فهمیده اند. یکی از خطرناکترین مفاهیم جامعه انسانی این است که کودکان به آنچه که به آنها گفته شده اعتقاد داشته باشند. آنهایی که می توانند خارج از این سیستم رشد کنند بزرگسال می شوند؛ مقامی که اغلب به کمک پدر و مادرشان به دست نیاورده اند.
ما با 3 کودک «اهداکننده» روبرو می شویم؛ یک بار وقتی کم سن و سال هستند و یک بار هم وقتی بزرگترند. آنها کتی، تامی و روث هستند که نقش آنها در دهه سوم زندگیشان توسط کری مولیگان، اندرو گارفیلد و کایرا نایتلی بازی می شود. آنها در هایلشام، یک مدرسه شبانه روزی در حال ترقی برای اهداکنندگان، پرورش پیدا می کنند. مترقی به معنای آزمایشگاهی برای اثبات این فرضیه که این نوزادان داخل لوله های آزمایشگاهی، انسان واقعی هستند. البته که آنها انسان هستند، ما این طور فکر می کنیم. اما این باعث نمی شود تا جامعه بزرگتر هم قانع بشود تا اینگونه فکر کند. اگر شما در شرف تصرف قلب کسی هستید، آیا تمایل ندارید که ماهیت منبع را مشخص و مجسم کنید؟ باید این کار را بکنید. اگر شما قلب مرا بگیرید، اصلاً دلم نمی خواهد برای من ناراحت و افسرده شوید. این قلب، دیگر متعلق به شماست. شما باید هزینه ها را بپردازید.
معلمان در هایلشام دقیقاً طبق سنت «جان دوی» روشنفکر نیستند، اما مدرسه آخرین جایی است که هنوز کودکان را تشویق می کند. جامعه این «اهداکنندگان» را برای هدفی می خواهد و اصلاً دوست ندارد تا منابع و وسایل رسیدن به این هدف را به هیچ دلیل دیگری هدر بدهد.
کارگردان، مارک رومانک، آگاهانه از ایشیگورو در مخفی کردن هرگونه معنایی در حصار یک داستان انسانی پیروی می کند. فیلم در مورد کتی، تامی و روث و دنیای آنهاست و نمی توان آن را تمثیلی درست از سال 1984 دانست. فیلم شما را با این سوال روبرو می کند که چطور با علم به اینکه یک انسان به حساب نمی آیید و تنها یک منبع مصرف کننده هستید، به زندگی ادامه می دهید؟ بیشتر کارگران مزدبگیر فروشگاه ها باید گاهی اوقات در این سوال تعمق کنند.
«هرگز نگذار بروم» یک اشتباه جدی را در سوق دادن ملودرام به سمت یک نمایش علمی ـ تخیلی مرتکب شده است. این فیلمی در مورد یکدلی است. در مورد اینکه روث چگونه پی به عشق بین کتی و تامی به عنوان دو جوان می برد و خودخواهانه این روند را مختل می کند. در مورد اینکه چطور حالا که شاید خیلی هم دیر باشد او می خواهد گذشته را جبران کند. در مورد شایعه ای قدیمی در هایلشام که اگر دو «اهداکننده» عمیقاً عاشق شوند، ممکن است مجبور به دریافت یک تعلیق کوتاه مدت شوند. اما اگر استادانشان بتوانند باور کنند که آنها می توانند عاشق شوند، آنها به این باور می رسند که انسان هستند. برای اینکه موجودی با روح شناخته شوی دو ابزار نیار است: آزادی اراده و قابلیت عشق ورزیدن. «اهداکنندگان» واجد هر دو شرط هستند. فیلمی بسیار تفکر برانگیز و ظریف است. فیلم خوبی است از یک رمان استادانه. «باقی مانده های روز» هم فیلمی بود که از رمانی نوشته ایشیگورو الهام گرفته شده بود و خیلی به این یکی شبیه بود. اتفاقی که در حال رخ دادن است را باید با تفکر از دل فیلم بیرون کشید. فیلم کلمه به کلمه همه چیز را به طور صریح بیان نمی کند و از ما می خواهد که با بصیرت به آن نگاه کنیم. حتی اتفاقات، خودشان تابع تفاسیر مختلف هستند. احتمالاً کاراکترها نمی دانند که چه چیزی را در مورد خودشان آشکار می کنند. آنها قطعاً تمامی حقیقت را در مورد وجود خود نمی دانند ،اما ما می دانیم زیرا که ما انسانهایی آزاد هستیم.
نویسنده: کازوئو ایشیگورو
ناشر: فابر و فابر
محل انتشارات انگلستان
تاریخ نشر ۲۰۰۵
شابک ISBN 1-4000-4339-5
تعداد صفحات: ۲۸۸
سبک: علمی-تخیلی، ادبیات گمانهزن
زبان: انگلیسی
فیلم "هرگز نگذار بروم" به کارگردانی مارک رومانک در سال ۲۰۱۰ ساخته شده است. داستان این فیلم بر اساس رومانی به همین نام، نوشتهٔ کازوئو ایشی گورو، نویسندهٔ ژاپنی، است که در سال ۲۰۰۵ منتشر شده و در سال ۲۰۰۶ جایزهٔ آرتور سی کلارک را از آن خود کرده است.
من هنوز این رمان را نخواندهام و در نتیجه نمیتوانم تفاوتهای فیلم با قصه اصلی را بازگو کنم، ولی فیلم داستانی جذاب و در عین حال تفکر آمیز دارد.
داستان فیلم از این قرار است که زنی به نام کتی اچ، که سی و یک سال دارد، داستان زندگیش را روایت میکند، و از سرگذشت خود و مدرسه شبانه روزی به نام هایلشام میگوید که در آنجا جسم او و دیگر کودکان را میپروراندند تا در زمان خود، اعضای بدنش را به ثروتمندانی که به آن اعضا احتیاج پیدا کردهاند، بدهد و هر کودک حداکثر تا چهار عمل جراحی زنده میماند و اکثرا بعد از عمل جراحی دوم میمیرند.
این فیلم داستان کودکانی است که در واقع حکم گوسفندان پرورشی را داشتهاند، و از نظر دولت و جامعه یخ زدهٔ انگلیس چیز بیشتری محسوب نمیشدند و حق و حقوقی نداشته و حتی آدم حساب نمیشدهاند. فیلم با برجسته کردن این نکته، به بررسی احساسات و عواطف آدمی میپردازد، و این پیام را میرساند که هر چند انسان را مانند یک حیوان که باید قربانی شود، بپرورند، و او را از هر گونه احساسی خالی کنند، با این حال، آدم آدم است، با تمامی خصوصیات یک انسان، یعنی به نیازهای عاطفی از قبیل عشق، دوست داشتن، نفرت و حسادت ورزیدن، همانقدر احتیاج دارد که به خوردن و خوابیدن و سکس محتاج است. داستان فیلم در واقع داستان شناخت انسان است و بس، و میگوید که انسان در یک مجموعه کامل، ترکیبی از تضاد هاست و تنها یک پیکر مادی و یا جسم نیست.
برای علاقمندان به نقد فیلم، تحلیل اقای راجر آبرت از فیلم را هم در پایین میگذارم، این نقد و تحلیل در واقع، یک نوع توجیه از آنچه که در این فیلم و در انگلستان گذشته است میباشد، و بیشتر سعی در ماست مالی کردن واقعیت داستان دارد تا نقد واقعی آن.
نقد فیلم به قلم راجر ابرت:
کودکان آزمایشگاهی
من به خواست خود، برای نسل بعدی ام قسمتهایی از اعضای بدنم را که می توانند جان اشخاص دیگری را نجات دهند، به جا می گذارم. این «قانون طلایی» نام دارد. اگر حقیقت این کلمات را درک کنید، قبول خواهید کرد که زندگی در «هرگز نگذار بروم» نقش یک «اهدا کننده» را دارد. به این دلیل که گذشته از همه چیز، این همان هدفی است که شما به خاطرش به دنیا آمده اید؛ اینکه یک اهداکننده باشید. در فیلم، جامعه ای وجود دارد که قسمت اعظم آن را کودکانی تشکیل می دهند که در آزمایشگاهی به وجود آمده اند تا نقش «اهداکننده» را داشته باشند. آنها به معنای واقعی هیچ پدر و مادری ندارند. حتی مطمئن نیستم که آنها خودشان هم بتوانند پدر و مادر شوند. آنها به وجود آمده اند تا قلب، کلیه، کبد و دیگر اعضای مفیدی را پرورش دهند و بعد بدبختانه، بعد از اینکه خیلی از آن اعضا را از بدنشان جدا کردند، بمیرند.
وقتی رمان کازو ایشیگورو را خواندم هدف «اهداکنندگان» تا اواسط کتاب مبهم باقی مانده بود. در فیلم این هدف برایمان واضح است اما نه در مورد مشخص کودکان. آنها در محدوده یک دنیای بسته زندگی می کنند که سیستم ارزشگذاری اش بر پایه اینکه آنها تا چه حد و با چه میزان موفقیتی توانسته اند خود را وقف کنند، به آنها افتخار می بخشد. آنها این را می پذیرند. این همه چیزی است که در طول زندگی شان فهمیده اند. یکی از خطرناکترین مفاهیم جامعه انسانی این است که کودکان به آنچه که به آنها گفته شده اعتقاد داشته باشند. آنهایی که می توانند خارج از این سیستم رشد کنند بزرگسال می شوند؛ مقامی که اغلب به کمک پدر و مادرشان به دست نیاورده اند.
ما با 3 کودک «اهداکننده» روبرو می شویم؛ یک بار وقتی کم سن و سال هستند و یک بار هم وقتی بزرگترند. آنها کتی، تامی و روث هستند که نقش آنها در دهه سوم زندگیشان توسط کری مولیگان، اندرو گارفیلد و کایرا نایتلی بازی می شود. آنها در هایلشام، یک مدرسه شبانه روزی در حال ترقی برای اهداکنندگان، پرورش پیدا می کنند. مترقی به معنای آزمایشگاهی برای اثبات این فرضیه که این نوزادان داخل لوله های آزمایشگاهی، انسان واقعی هستند. البته که آنها انسان هستند، ما این طور فکر می کنیم. اما این باعث نمی شود تا جامعه بزرگتر هم قانع بشود تا اینگونه فکر کند. اگر شما در شرف تصرف قلب کسی هستید، آیا تمایل ندارید که ماهیت منبع را مشخص و مجسم کنید؟ باید این کار را بکنید. اگر شما قلب مرا بگیرید، اصلاً دلم نمی خواهد برای من ناراحت و افسرده شوید. این قلب، دیگر متعلق به شماست. شما باید هزینه ها را بپردازید.
معلمان در هایلشام دقیقاً طبق سنت «جان دوی» روشنفکر نیستند، اما مدرسه آخرین جایی است که هنوز کودکان را تشویق می کند. جامعه این «اهداکنندگان» را برای هدفی می خواهد و اصلاً دوست ندارد تا منابع و وسایل رسیدن به این هدف را به هیچ دلیل دیگری هدر بدهد.
کارگردان، مارک رومانک، آگاهانه از ایشیگورو در مخفی کردن هرگونه معنایی در حصار یک داستان انسانی پیروی می کند. فیلم در مورد کتی، تامی و روث و دنیای آنهاست و نمی توان آن را تمثیلی درست از سال 1984 دانست. فیلم شما را با این سوال روبرو می کند که چطور با علم به اینکه یک انسان به حساب نمی آیید و تنها یک منبع مصرف کننده هستید، به زندگی ادامه می دهید؟ بیشتر کارگران مزدبگیر فروشگاه ها باید گاهی اوقات در این سوال تعمق کنند.
«هرگز نگذار بروم» یک اشتباه جدی را در سوق دادن ملودرام به سمت یک نمایش علمی ـ تخیلی مرتکب شده است. این فیلمی در مورد یکدلی است. در مورد اینکه روث چگونه پی به عشق بین کتی و تامی به عنوان دو جوان می برد و خودخواهانه این روند را مختل می کند. در مورد اینکه چطور حالا که شاید خیلی هم دیر باشد او می خواهد گذشته را جبران کند. در مورد شایعه ای قدیمی در هایلشام که اگر دو «اهداکننده» عمیقاً عاشق شوند، ممکن است مجبور به دریافت یک تعلیق کوتاه مدت شوند. اما اگر استادانشان بتوانند باور کنند که آنها می توانند عاشق شوند، آنها به این باور می رسند که انسان هستند. برای اینکه موجودی با روح شناخته شوی دو ابزار نیار است: آزادی اراده و قابلیت عشق ورزیدن. «اهداکنندگان» واجد هر دو شرط هستند. فیلمی بسیار تفکر برانگیز و ظریف است. فیلم خوبی است از یک رمان استادانه. «باقی مانده های روز» هم فیلمی بود که از رمانی نوشته ایشیگورو الهام گرفته شده بود و خیلی به این یکی شبیه بود. اتفاقی که در حال رخ دادن است را باید با تفکر از دل فیلم بیرون کشید. فیلم کلمه به کلمه همه چیز را به طور صریح بیان نمی کند و از ما می خواهد که با بصیرت به آن نگاه کنیم. حتی اتفاقات، خودشان تابع تفاسیر مختلف هستند. احتمالاً کاراکترها نمی دانند که چه چیزی را در مورد خودشان آشکار می کنند. آنها قطعاً تمامی حقیقت را در مورد وجود خود نمی دانند ،اما ما می دانیم زیرا که ما انسانهایی آزاد هستیم.
نویسنده: کازوئو ایشیگورو
ناشر: فابر و فابر
محل انتشارات انگلستان
تاریخ نشر ۲۰۰۵
شابک ISBN 1-4000-4339-5
تعداد صفحات: ۲۸۸
سبک: علمی-تخیلی، ادبیات گمانهزن
زبان: انگلیسی