زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نینداخته
بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده امّا آسمان پیدا نیست
آسمان پیدا نیست
گرتهی روشنی مردهی برفی
همه کارش آشوب
بر سر شیشهی هر پنجره بگرفته قرار.
آسمان پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانهی مهمانکشِ روزش تاریک
که به جانِ هم نشناخته انداخته است
چند تن خوابآلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار
برف - نيما يوشيج