فروردین ۱۴، ۱۳۹۱

ما قلبهامان را بباغ مهربانیهای معصومانه میبردیم


آنروزها
آنروزها رفتند
آنروزهای خوب
آنروزهای سالم سرشار
آن آسمانهای پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بامهای  بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها



آنروزها رفتند
آنروزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم چون حبابی ازهوا لبریز، میجوشید
چشمم بروی هرچه میلغزید
آنراچو شیر تازه مینوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش ناآرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
بدشتهای ناشناس جستجو میرفت
شبها بجنگلهای تاریکی فرو میرفت


آنروزها رفتند
آنروزهای برفی خاموش
کزپشت شیشه دراتاق گرم
هردم به بیرون خیره میگشتم
پاکیزه برف چو کرکی نرم،
آرام میبارید
بر نردبام کهنه چوبی
بر رشته سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر میکردم بفردا

 آه


فردا
حجم سفید لیز
باخش خش چادر مادربزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایه مغشوش او در چارچوب در
که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه
فردا ...
گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را
از مشقهای کهنه خود پاک میکردم
چون برف میخوابید
در باغچه میگشتم افسرده
درپای گلدانهای خشک یاس
گنجشکهای مرده ام را خاک میکردم


آنروزها رفتند
آنروزهای جذبه و حیرت
آنروزهای خواب و بیداری
آنروزها، هر سایه رازی داشت
هر جعبه سربسته، گنجی را نهان میکرد
هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر
گویی جهانی بود
هر کسی ز تاریکی نمیترسید
در چشمهایم قهرمانی بود


انروزها رفتند
آنروزهای عید
آنرعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگسهای صحرائی
که شهر را درآخرین صبح زمستانی
دیدار میکردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز
بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدم ها پهن میشد، کش میامد، با تمام لحظه های راه در میآمیخت
وچرخ میزد، در ته چشمهای عروسکها
بازار مادر بود که میرفت با سرعت بسوی حجمهای رنگی سیال
و باز میآمد
با بسته های هدیه، با زنبیلهای پر
باز باران بود که میریخت، که میریخت، که میریخت
آنروزها رفتند
آنروزهای خیرگی در رازهای جسم
آنروزهای آشناییهای محتاطانه

 بازیبائی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا میزد
یکدست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر براین دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد
در ظهرهای گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را بباغ مهربانیهای معصومانه میبردیم
و به درختان قرض میدادیم
و توپ با پیغامهای بوسه دردستان ما میگشت
و عشق بود
آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان میکرد
و جذبمان میکرد در انبوه سوزان نفسها و تپشها و تبسمهای دزدانه


آنروزها رفتند
آنروزها مثل نباتاتی که در خورشید میپوسند
از تابش خورشید، پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج ازعطر اقاقیها
در ازدحام  پرهیاهوی خیابانهای بی برگشت
ودختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد

آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست.

آنروزها - فروغ فرخزاد
آلبوم تولدی دیگر