اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۱

حیف که نمی‌شه از تو گفت از تو نوشت


فردا اگر ز راه نمیآمد

من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانه عشقم را

در آفتاب عشق تو میخواندم



در پشت شیشه های اتاق تو
آنشب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت

گوئی بعمق روح تو راهی داشت



لغزیده بود در مه آئینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ

موی تو رنگ ساقه گندم بود
موهای من، خمیده و قیری رنگ

رازی درون سینه من میسوخت

میخواستم که باتو سخن گوید

اما صدایم از گره کوته بود

در سایه، بوته هیچ نمیروید




زآنجا نگاه خسته من پر زد
آشفته گرد پيکر من چرخيد
در چارچوب قاب طلائی رنگ
چشم مسيح برغم من خنديد

ديدم اتاق درهم و مغشوشست
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاقهای گيسوی من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده

از خانه بلوری ماهیها
ديگر صدای آب نميآيد
فکر چه بود گربه پير تو
کاو را بدیده خواب نميآمد

بار دگر نگاه پريشانم
برگشت لال و خسته بسوی تو
میخواستم که با تو سخن گويد
اما خموش ماند بروی تو




آنگه ستارگان سپيد اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
ديدم که دستهای تو چون ابری
آمد بسوی صورت حيرانم

ديدم که بال گرم نفسهايت
سائيده شد بگردن سرد من
گوئی نسيم گمشده ای پيچيد
در بوته های وحشی درد من

دستی درون سينه من میريخت
سرب سکوت و دانه خاموشی
من خسته زين کشاکش دردآلود
رفتم بسوی شهر فراموشی

بردم زياد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانه تلخی بود
ناگه بروی زندگيم گسترد
آن لحظه طلائی عطرآلود



آنشب من از لبان تو نوشيدم
آوازهای شاد طبيعت را
آنشب بکام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطره ابديت را.


گره - فروغ فرخزاد