بزمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
دیدمت، وای چه دیداری، وای
اینچه دیدار دلازاری بود
بیگمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا باتو سر و کاری بود
دیدمت، وای چه دیداری، وای
نه نگاهی، نه لب پرنوشی
نه شرار نفس پرهوسی
نه فشار بدن و آغوشی
اینچه عشقیست که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده من
عشق سوزان ترا میجوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق تورا میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
میگشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا بسراپرده خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پراز خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله احساس منست
تو مرا شاعره کردی، ای مرد
آتش عشق بچشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
سینه ای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی، تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
میبرم برتو و برقلبت رشک
بزمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را.
دیدار تلخ - فروغ فرخزاد