فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست.

پسر یکی‌ از سرداران را در دربار خلیفه بغداد اغلمش دیدم که عقل و دانش و فهم و هوشی بیش از اندازه از خود نشان میداد و از همین سنّ کم، آثار بزرگی‌ در پیشانی او پیدا بود.

بالای سرش ز هوشمندی
می‌ تافت ستارهٔ بلندی
و به خاطر همین هوشمندی، ستارهٔ بختش بلند بود.


همه هم رای بودند که جمال صورت و کمال معنی‌ دارد.



و خردمندان گفته اند که توانگری به هنر است و نه به مال و بزرگی‌ به عقل است و نه به سال.

چون نزد خلیفه عزیز شد، اطرافیان او به مقام و منزلتی که در نزد خلیفه بدست آورده بود حسد بردند و او را به خیانتی متهم کردند و برای کشتن او سعی‌ بی‌فایده کردند، ولی‌


دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست.
( دشمن چگونه میتواند لطمه‌ای بزند وقتی‌ که دوستی‌ مثل کوه در پشت تو ایستاده است.)

خلیفه از او پرسید که دلیل دشمنی اینان در حق تو چیست؟

گفت: در سایه و لطف خداوند، همه را راضی‌ کردم مگر حسود که راضی‌ نمی‌شود مگر به نابودی و خواری من

توانم آنکه نیازارم اندرون کسی‌
حسود را چه کنم، کو زخود، به رنج اندر است


( شاید کسی‌ باشد که نشود درونش را آزار داد ولی‌ درون حسود مطمئناً در رنج است چرا که خودش باعث آزار درون خود است)

بمیر تا برهی‌ ای حسود، کاین رنجیست
که از مشقّت آن جز به مرگ، نتوان رست.

(‌ای حسود بمیر تا از رنجی‌ که می‌بری رها شوی چرا که از مشقّت و رنج حسادت، تنها با مرگ میتوان رهایی یافت)


شور بختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
 

( سیاه روزان آرزو دارند که نعمت از مقبلان = نیک‌ بختان کم و ضایع بشه و به زوال و نیستی‌ برسند)

گر‌ نبیند به روز، شبپره چشم
چشمهٔ آفتاب را چه گناه

( اگر شب پره=خفاش در روز نمیتونه ببینه ایراد از چشمه آفتاب= خورشید نیست
اگر تو کم و حقیری، تقصیر آن کسی‌ که بزرگی‌ در وجودش نهفته است، نیست، عیب از خودته)


راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه



( اگر هزار چشم مثل چشم خفاش داشته باشی‌ همهٔ این هزار چشم کور باشند بهتر است از اینکه آفتاب به خاطرعیب چشم تو سیاه شود)


گلستان سعدی، باب اول، حکایت پنجم




اغلمش، نام یکی‌ از حاکمان جز است که بر عراق عجم، مدتی‌ در فاصلهٔ بین ۶۱۰ تا ۶۱۷ از طرف سلطان محمد خوارزمشاه حکومت داشته است.