فروردین ۱۴، ۱۳۹۱

موسیقی صدای خدا است... Guy de Maupassant


من دیوانه‌ام؟ یا تنها حسودم؟ در این باره چیزی نمیدانم، اما به طرز وحشتناكی زجر كشیده‌ام. من خشمگین كاری كرده‌ام دیوانه وار، دیوانه وار..... راست است؛ ولی‌ نفس بریده از حسادت، عشق پرشور،محكوم شده به خیانت، رنج نفرت انگیزی كه میبریم، این‌ها همه كافی نیستند تا به ارتكاب جنایت و جنون وادارمان کند؟ بیآنكه به‌راستی در قلب یا در ذهن‌مان جنایتكار باشیم؟

آه! من زجر كشیده‌ام، زجر كشیده ام، مداوم، سخت، وحشتناك زجر كشیده‌ام. من این زن را با دلبستگیِ پر تب و تابی دوست داشته‌ام ... و با این حال آیا حقیقت دارد؟ دوستش داشته‌ام؟ نه، نه، نه. او جسم و جان مرا تسخیر كرده، تصرف كرده، اسیر خود كرده است. من آلت دست او، بازیچه‌اش بوده ام، هستم. من به لبخند او تعلق دارم، به دهانش، به نگاهش، به خطوط بدنش، به طرح صورتش؛ من زیر سلطه‌ی حضور او نفس میكشم؛ اما او، زنی كه این همه از آنش است..... هستیِ این تن، من از او نفرت دارم، او را حقیر میشمارم، از او بیزارم، من همیشه از او نفرت داشته‌ام، او را حقیر شمرده‌ام، از او بیزار بوده‌ام؛ زیرا او پیمان شكن، ددمنش، آلوده و ناپاك است؛ زنی تباه كننده، حیوانی حَشَری و بدلی است كه ذره‌ای روح ندارد، كه اندیشه هرگز چون هوایی آزاد و روح‌افزا در او جریان ندارد، او جانوری انسان‌نماست؛ از این كمتر؛ تنها یك سطح است، اعجازی از گوشت لطیف و حلقه حلقه كه در بدنامی به‌سر میبرد.

ابتدای رابطه‌مان غریب و شیرین بود. میان بازوانِ همیشه گشوده‌اش، در خشمی از تمنای سیری ناپذیر از پا درمیآمدم. چشمانش، انگار مرا تشنه كرده باشند، وادارم میكردند دهان بگشایم. چشمانش در نیمه‌ی روز خاكستری بودند، در پایان روز به سبز در‌میآمدند و با بالا رفتن آفتاب آبی میشدند. من دیوانه نیستم؛ سوگند میخورم آنها این سه رنگ را داشتند.


در ساعات عشق ورزی آبی بودند، گفتی كبود، با مردمك‌های فراخ و پریشان. لب‌هایش به تكان درآمده از یك لرزش، گاهی میگذاشتند نوك سرخ و ترِ زبانش كه چون زبان یك خزنده میتپید بیرون بجهد؛ و پلك‌های سنگینش آرام برمیآمدند و این نگاه شعله ور و ویران شده را كه هراسانم میكرد میپوشاندند.

در حالی كه او را میان بازوانم میفشردم، چشمش را نگاه میكردم و می لرزیدم، بهت زده، همان قدر به کشتن این حیوان نیاز داشتم که به تسخیر پی‌ در پی‌ او.

وقتی در پهنای‌ اتاقم قدم می‌زد، صدای‌ هر قدمش قلبم را به لرزه وامی‌داشت، و وقتی شروع می‌كرد لباس‌هایش را از تن درآورَدن، میگذاشت جامه‌اش بیفتد و ننگین و پر تلألؤ، در حال بیرون آمدن از ملافه که در اطرافش لگدمال میشد .... در طول تمام اعضای‌ بدنم، در طول بازوها، پاها، در سینه‌ی‌ از نفس افتاده‌ام، رخوتی‌ بی‌پایان و بی‌قید را احساس می‌‌كردم.

یك روز دریافتم از من سیر شده است. این را در چشمش دیدم، هنگام خواب.

خمیده بر او، هر صبح انتظار آن نگاه اولیه را میكشیدم. سرشارِ خشم، نفرت، تحقیرِ این حیوان خفته كه من برده‌اش بودم، انتظار آن نگاه اولیه را میكشیدم. اما وقتی آبیِ پریده رنگ مردمكش، این آبیِ سیال چون آب، نمایان میشد، هم‌چنان ملول، هم‌چنان خسته، هم‌چنان بیمارِ آخرین نوازش‌ها، چون شعله‌ای تیز بود كه اشتیاقم را حدت میبخشید و مرا میسوزاند.

آن روز، وقتی پلكش باز شد، نگاهی بیاعتنا و گرفته را مشاهده كردم كه دیگر هیچ تمنایی نداشت.

آه! من این را دیدم، دانستم، احساس كردم، به آنی فهمیدم. تمام شده بود، تمام، برای ابد. و من مدركش را در هر ساعت داشتم، در هر ثانیه.

وقتی بازوان و لب‌هایش را فرا‌میخواندم، رو میگرداند، خسته، زمزمه كنان: " ولم كنید دیگر! " یا: " شما نفرت انگیزید! " یا: " من هرگز روی آسایش نخواهم دید! "

باری، من حسود بودم، مثل سگ حسود بودم، مكار، بدگمان، پنهان كار. خوب میدانستم كه به زودی باز به راه میافتد، كه فرد دیگری برای برافروختن آتشش از راه میرسد.

دیوانه‌وار حسود بودم: اما من دیوانه نیستم؛ نه. به یقین، نه.

انتظار كشیدم؛ آه! من در كمین بودم؛ او فریبم نداده بود؛ اما سرد مانده بود، خفته. گاهی میگفت: " مردها حالم را به هم میزنند. " و این راست بود.

باری من به خودِ او حسادت میورزیدم؛ حسادت به بیتفاوتیاش، حسادت به تنهاییِ شب‌هایش، حسادت به حالاتش، به اندیشه‌اش كه همیشه آن را شرم‌آور میپنداشتم، حسادت به همه‌ی آنچه حدس می زدم. و وقتی او گاه هنگام برخاستن، نگاه سستی را داشت كه در سابق شب‌های تب آلود ما به دنبالش میآمد، گویی قسمی شهوت‌پرستی روحش را عرصه‌ی تاخت و تاز كرده بود و هوس‌هایش را برانگیخته بود، از عصبانیت نفسم میگرفت، از خشم می لرزیدم، خارخارِ خفه كردن او به جانم میافتاد؛ خارخار فروكوبیدنش به زیر زانو، و واداشتن‌اش، با فشردن گلویاش، به اعتراف تمام رازهای ننگ‌آمیز قلب‌اش.

من دیوانه‌ام؟ 

- نه.

تا این كه یك شب احساس كردم سرِ حال است. احساس كردم شور تازه‌ای در او به لرزه درآمده است. در این باره مطمئن بودم، مطمئن بودم.

روی پا بند نبود همچون وقت‌هایی كه با من هم آغوش میشد؛ چشمانش شعله میكشید. دستانش گرم بودند، تمام هستیِ لرزانش هاله‌ی عاشقانه‌ای را منتشر میكرد كه وحشت من از آن ناشی شده بود.

وانمود كردم چیزی نمیفهمم، اما اعتنای من چون توری او را در خود میگرفت.

با این حال هیچ چیز برایم فاش نشد.

یك هفته انتظار كشیدم، یك ماه، یك فصل. او در فَوَران اشتیاقی درك ناپذیر شكفته میشد؛ در شادكامیِ نوازشی گریزپا آرامش مییافت.

و ناگهان، حدس زدم! من دیوانه نیستم، سوگند یاد میكنم، دیوانه نیستم!

چگونه بگویم؟ چطور خود را بفهمانم؟ چگونه این چیز نفرت‌انگیز و درك ناپذیر را بیان كنم؟

این هم ترتیبی كه با آن خبردار شدم:

یك شب، این را به شما گفته‌ام، یك شب، وقتی از گشت و گذاری طولانی سوار بر اسب باز میگشت، از اسب پایین امد، گونه‌های سرخ، سینه‌ی تپنده، پاهای خسته، چشمان كبود، روی یك صندلیِ كوتاه، برابر من. او را این گونه دیده بودم! عاشق بود! نمیتوانستم در این باره خود را فریب بدهم!

باری، تا بیشتر تماشایش نكنم، در حالی كه عقل از كف داده بودم، سمت پنجره برگشتم و نوكری را دیدم كه اسب بزرگش را كه چموشی میكرد با كشیدن افسار سوی طویله میبرد.

او نیز با چشم حیوان پر شور و شر و پر جست و خیز را دنبال میكرد. سپس، وقتی حیوان ناپدید شد، او در دَم به خواب رفت.

من تمام شب فكر میكردم؛ و به گمانم رازهایی برمن آشکار شد كه هیچ گاه به آنها گمانی نبرده بودم. چه كسی هرگز پیچیدهگی‌های شهوت را در زنان برآورده خواهد کرد ؟ چه كسی هوس‌های بعید آنها را درك خواهد كرد و سیراب كردن نامتعارف و خیال پردازیهای غریب را؟؟

هر صبح به محض دمیدن آفتاب، او به تاخت میرفت به دشت‌ها و بیشه‌ها؛ و هر بار بی‌رمق ، انگار از پسِ شوریدگیهای عاشقانه بازمیگشت.


فهمیده بودم: اكنون حسادت می‌کردم به اسب پریشان و تازان، حسادت می‌کردم به باد كه چهره‌ی او را، وقتی دیوانه وار به سواركاری میپرداخت، نوازش میكرد ؛ حسادت می‌کردم به برگ‌ها كه هنگام عبور گوش‌هایش را میبوسیدند؛ به قطره‌های آفتاب كه از میان شاخه‌ها روی پیشانیاش می افتادند؛ حسادت می‌کردم به زینی كه او را با خود میبرد و او رانش را به آن میفشرد.

تمام این‌ها بود كه او را خوشبخت میكرد، به هیجان میآورد، سیراب میكرد، از توش و توان میانداخت و سپس او را در نظرم بیاحساس و به تقریب مدهوش میگرداند.

به این نتیجه رسیدم كه انتقام بگیرم. من مهربان بودم و مالامال از توجه به او. وقتی در پایان اسب‌سواریهای افسارگسیخته‌اش میخواست پائین بپرد دستش را میگرفتم. حیوان خشمگین به طرفم لگد می پراند؛ او گردن خمیده‌ی حیوان را نوازش میكرد، حفره‌های لرزان بینیاش را میبوسید بیآنكه سپس لب‌هایش را پاك كند؛ و رایحه‌ی بدن عرق كرده‌اش، همچون پس از درك ولرمی تخت، زیر بینیِ من با بوی زننده و وحشیِ حیوان درهم‌میآمیخت.

چشم انتظار روز و ساعت انتقام ماندم. او هر صبح از همان كوره‌راه به بیشه‌ای كوچك از درختان غان گذر میكرد كه به ژرفای جنگل راه داشت.

پیش از سپیده دم بیرون رفتم، با طنابی در دست و تپانچه‌هایی پنهان روی سینه‌ام، انگار میرفتم برای جنگیدن در یک دوئل.

دویدم سمت جاده‌ای كه او دوست میداشت؛ طناب را میان دو درخت بستم؛ سپس خود را در علف‌ها پنهان كردم.

گوشم را به خاك چسبانده بودم؛ تاخت و تاز دوردست او را شنیدم؛ سپس آن پایین زیر برگ‌ها دیدمش: گویی در انتهای تاقی قوسی، با تمام سرعت از راه می رسید. آه! خود را فریب نداده بودم، خودش بود! ذوق زده به نظر میآمد، خون به گونه‌ها، جنون در نگاه؛ و حركت شتابزده‌ی اسب عصب‌های او را از سرخوشیِ منزوی و غضبناكی به لرزه درمیآورد.

اسب با دو پای جلو به دامی كه افكنده بودم خورد و نقشِ زمین شد، با استخوان‌های شكسته. او را میان بازوانم گرفتم. من توان بلندكردن یك گاو را هم دارم. سپس، وقتی بر زمین گذاشتمش به اسب كه نگاهمان میكرد نزدیك شدم؛ باری، در حینی كه تلاش میكرد باز گازم بگیرد، تپانچه‌ای را در گوشش گذاشتم ... و كشتمش ... گویی مردی را.

اما من نیز افتادم، با چهره ی شرحه شرحه از دو ضربه ی شلاق؛ و وقتی او داشت بار دیگر زیر پا لگدم میكرد، گلوله‌ی دیگرم را در شكمش خالی كردم.

به من بگویید، من دیوانه ام؟

دیوانه؟ از گی دو موپاسان

(Guy de Maupassant)