فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

مغروق لحظه‌های فراموشی


در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم بچشم باز نمیآید
اندوهگین و غمزده میگویم
شاید ز روی ناز نمیآید

چون سایه گشته خواب و نمیافتد
در دامهای روشن چشمانم
میخواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه‌های نبض پریشانم

مغروق این جوانی معصومم
مغروق لحظه‌های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی

می‌خواهمش دراین شب تنهائی
با دیدگان گمشده دردیدار
با درد، درد ساکت زیبائی
سرشار از تمامی خود سرشار

میخواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد، پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را

در لابلای گردن و مو‌هایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد، بنوشدم که بپیوندم
با رود تلخ خویش بدریایش

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله‌های سرکش بازیگر
درگیردم، بهمهمه درگیرد
خاکسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره‌های تمنا را
در بوسه‌های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را

می‌خواهمش دریغا، میخواهم
می‌خواهمش به تیره، به تنهائی
می‌خوانمش بگریه، به بی‌تابی
می‌خوانمش بصبر، شکیبائی

لب تشنه میدود نگهم هردم
در حفرههای شب، شبی بیپایان
او آن پرنده، شاید میگرید
بربام یک ستاره سرگردان.

فروغ فرخزاد