سطری از شعر است که نباید به یاد آورم
خیابانیاست که برای پاهایم ممنوع است
آینهای است که درست در آخرین دم مرا دیدهاست
دری است که آن را بستهام تا پایان جهان
در میان کتابهای کتابخانهام
از آنهایی که با مناند
هستند کتابهایی که هرگز آنها را نباید بازکنم.
شعر موزه از بورخس
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
کلیات شمس
کلیات شمس
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری بزندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یکنفس را
منم آنمرغ، آنمرغی که دیریست
بسر اندیشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینه تنگ
بحسرتها سرآمد روزگارم
بلبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خودرا
بگوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پرگشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم بوسه ی شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو
ولی ای مرد، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
برآن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است، تنگ است
مگو شعر تو سرتا پا گناه ست
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانیست
شبانگاهان که مه میرقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم بخورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
بدور افکن حدیث نام، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری
که شاعر را، دلی دیوانه داده
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر.
شعر عصیان- فروغ فرخزاد