روز آبی رفتنت
و روز خاکستری آمدنت
یک روز بلند است
دستکم مردم آنجا، اینطور میگویند
که گریختی تا در یک شهر بزرگ شمالی زندگی کنی
آستینهایت بهم گره میخورند
دو چمدان به اتوبوس میبری
تا چند دلار بیشتر ذخیره کنی
نقشهای میخری، ناحیهای را انتخاب میکنی
در مسافرخانهای اتاق میگیری
چرت میزنی
با دربان از آب وهوا حرف میزنی
از باران
از وسوسههای بهار
از زندگی نزدیکی اقیانوس
از زندگی، باد شمالی، رشتههای درختان
چراغهای خیابان، خطای دید
در گرگ و میش، آنها باران را میبارانند،
هوا را فریبنده میکنند
سرت را به بیرون در میچسبانی،
در آخرین لحظه از سوپرمارکت سر درمیآوری
در گوشهای چتر تاشوی سرخی میخری
بدو
بتاخت در خیابان بادبان برافراز
ردپایت را برسنگفرش خاکستریاش حک کن
همهی شهرها شبیه همند
تغییر نمیکنند
مگر آنکه احساس خودت را از فضا تغییر دهی
زوایای دیدت را
گرگ و میش بر تودهی بیطعم آب، هوا، درختان، درنگ میکند
این یک بوسهی بلاتکلیف است
و من دوستت دارم.
همهی شهرها شبیه همند- کاتيا کاپويچ
عشق اولم در جنگ افغانستان مرد
نه از گلوله، نه بدست خدای جنگ
غرق شد وقتی در دریاچه شنا میکرد
برای همین آنها اورا بما برنگرداندند
همانجا دفنش کردند. در میان سنگهای بیابان
سربازها شلیک هوایی نکردند
هجده بار که ساعت شنی عمرش نشان میداد
هیچ طبلی سکوت طوفان قبله را نشکست
اولین عشقم مرد، چون شنا بلد نبود
دو هفته در دل صحرا راه میپیمودند
دریاچهای به چشمش خورد، تاولی بر لبهای خاک.
دزدکی خود را به ساحل رساند و به آب زد
قلبش ایستاد.
یک پری دریایی که کمی شبیه من بود
با دست او را بساحل کشید.
همانجا دراز کشید
روی علفهای زرد هرز، ابرها را تماشا کرد
که در آسمان بیابان راهپیمایی میکردند.
عشق بلاتکلیف- کاتيا کاپويچ
و روز خاکستری آمدنت
یک روز بلند است
دستکم مردم آنجا، اینطور میگویند
که گریختی تا در یک شهر بزرگ شمالی زندگی کنی
آستینهایت بهم گره میخورند
دو چمدان به اتوبوس میبری
تا چند دلار بیشتر ذخیره کنی
نقشهای میخری، ناحیهای را انتخاب میکنی
در مسافرخانهای اتاق میگیری
چرت میزنی
با دربان از آب وهوا حرف میزنی
از باران
از وسوسههای بهار
از زندگی نزدیکی اقیانوس
از زندگی، باد شمالی، رشتههای درختان
چراغهای خیابان، خطای دید
در گرگ و میش، آنها باران را میبارانند،
هوا را فریبنده میکنند
سرت را به بیرون در میچسبانی،
در آخرین لحظه از سوپرمارکت سر درمیآوری
در گوشهای چتر تاشوی سرخی میخری
بدو
بتاخت در خیابان بادبان برافراز
ردپایت را برسنگفرش خاکستریاش حک کن
همهی شهرها شبیه همند
تغییر نمیکنند
مگر آنکه احساس خودت را از فضا تغییر دهی
زوایای دیدت را
گرگ و میش بر تودهی بیطعم آب، هوا، درختان، درنگ میکند
این یک بوسهی بلاتکلیف است
و من دوستت دارم.
همهی شهرها شبیه همند- کاتيا کاپويچ
Katia Kapovich
کاتيا کاپويچ در سال ۱۹۶۰ در کيشينف زادهشد. او تنها فرزند یک خانوادهٔ یهودی است. از شوروی کمونيست در سال ۱۹۹۰ مهاجرت کرد. حالا در کمبريج کار میکند و زندگی میکند. کاتيا مدتی در کالج بوستون ادبيات روسی تدريس میکرد و به هر دو زبان روسی و انگليسی شعر مینويسد.عشق اولم در جنگ افغانستان مرد
نه از گلوله، نه بدست خدای جنگ
غرق شد وقتی در دریاچه شنا میکرد
برای همین آنها اورا بما برنگرداندند
همانجا دفنش کردند. در میان سنگهای بیابان
سربازها شلیک هوایی نکردند
هجده بار که ساعت شنی عمرش نشان میداد
هیچ طبلی سکوت طوفان قبله را نشکست
اولین عشقم مرد، چون شنا بلد نبود
دو هفته در دل صحرا راه میپیمودند
دریاچهای به چشمش خورد، تاولی بر لبهای خاک.
دزدکی خود را به ساحل رساند و به آب زد
قلبش ایستاد.
یک پری دریایی که کمی شبیه من بود
با دست او را بساحل کشید.
همانجا دراز کشید
روی علفهای زرد هرز، ابرها را تماشا کرد
که در آسمان بیابان راهپیمایی میکردند.
عشق بلاتکلیف- کاتيا کاپويچ