اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم

در هر برهه‌ای از زمان و تاریخ که این مردم کمی‌ از زیر فشار و ستم بیرون آمدند و توانستند نفسی بکشند، بلافاصله، بزرگانی در زمینه ادبیات از میانشان برخاستند. در زمان پهلویها، که کشور امنیت و آرامش یافته بود، بزرگانی مثل، احمد کسروی، دهخدا، صادق هدایت، پرویز ناتل خانلری، نیما، شاملو، استاد شهریار، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، پروین اعتصامی، سهراب سپهری، سیمین بهبهانی، بزرگ علوی و صد‌ها نویسنده و شاعر دیگر تنها در مدت ۶۰ سال، از ایران برخاستند، و این رکوردی است که در جهان بی‌ نظیر است و در هیچ کشوری تا به کنون چنین اتفاق نیفتاده است که ظرف مدتی‌ به این کوتاهی از میان ملتی این همه هنرمند فرهیخته برخیزد، این نشانگر این واقعیت است که چه نیرو و پتانسیل عجیبی‌ برای خلق هنر و فرهنگ در این ملت نهفته است ، متاسفانه این حقیقتی است که دیگران نیز به آن پی‌ برده‌اند و بهترین سد برای جلوگیری از پیشرفت ایرانی‌‌ها که همانا مذهب تحملی است را با آغوش باز خواستارند.

هان ، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه





هان ، کجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه...لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام قرن وحشتناک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند





هان ، کجاست ؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است

پایتخت اینچنین قرنی
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو ؟





ما فاتحان قلعه های فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما راویان قصه های شاد وشیرینیم
قصه های آسمان پاک
نور جاری ، آب
قصه های خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ، زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه.





هان ، کجاست
پایتخت قرن ؟
ما برای فتح می آییم
تا که هیچستانش بگشاییم





این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش

ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن
پوردستان جان ز چاه نابرادر درنخواهد برد
مُرد ، مُرد، او مُرد
داستان پور فرخزاد را سر کن.
آنکه گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید
نالد و موید
موید و گوید:
آه ، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم





ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم.
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار
چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس
آخر شاهنامه از مهدی اخوان ثالث