بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

که گویای همه چیز است و خود ناچیز

زرتشت بارها جوانی‌ را دیده بود که از او دوری می‌‌جوید. شبی که به تنهایی در تپه‌های اطراف شهر، موسوم به گاو خالدار می‌‌گشت، چشمش به آن جوان افتاد که بر درختی تکیه کرده و با چشمانی خسته به دره نگران است. زرتشت درختی را که جوان بر آن تکیه کرده بود گرفت و گفت: اگر من می‌‌خواستم این درخت را با دست‌های خود تکان دهم، نمیتوانستم ولی‌ بادی که ما نمی‌بینیم آن را به دلخواه خود عذاب میدهد و خمّ می‌کند. ما هم به وسیلهٔ دست‌های نامرئی، به شدت خمیده میشویم و عذاب میکشیم. جوان بی‌ اختیار از جای جاست و گفت: من صدای زرتشت را می‌‌شنوم در حالی‌ که هم اکنون فکرم مشغول بدو بود. زرتشت پاسخ داد: از چه چیز این امر باک داری؟ بشر هم مانند این درخت است، هر چه بیشتر به سمت بلندی و روشنائی پیش میرود، بیشتر ریشه‌هایش در زمین و تاریکی و دره‌ها و به سوی پلیدی میگرود. ( نیچه - چنین گفت زرتشت)