آذر ۱۶، ۱۳۹۰

فریاد کن



من آسوده تنم، زیرا که نشانه‌های حقیر دیروز را دیگر با خود حمل نمیکنم.
در درون من پافشاری و انکار ته نشین شده است و من این آرامش را مدیون من هستم.

با آنکه تن‌ به غربت آلوده‌ام، ولی‌ یک قطره آب از دریا به یادگار دارم و میدانم که این قطره برای زخم‌هایم کافیست و بمن میگوید که مرگ دردناک نیست.

قلب من با تپش‌های منظم، شرافت عشق را در خودش حل کرده است و من یاد گرفته‌ام به قلبم احترام بذارم.
و لبخندم هرچند بیرنگ ، نامردمیها را کم رنگ میکند، و برگ‌ها را دوست دارم، زیرا جای پای خاطرات زیادی را در جاده میپوشانند.