سعی میکنم برای اینکه حتما چیزی نوشته باشم ، ننویسم، ولی یکی از نکات منفی وبلاگ نویسی همین است که آدمی میپندارد حتما باید مطلبی نوشته شود و دفتر را مثل دل خود سیاه کند که چه شود؟ پس نادانسته و ناخواسته به خود فشار میاورد که از مغزش خرت و پرتی را بیرون بکشد. و همین فشارهای نامرئی و دشمن شاد کن که با مناسبت و بی مناسبت از طرف آدمی به خودش تزریق و گاهی تنقیه میشود و روان و جسم و موجودیت او را در بین منگنهای نامرئی تر گذاشته ، و دخل کلی سلول عصبی را یکجا دراورده ، و آدمی بیخبر از اینکه هیچ چیزی بدتر از خوییش دشمنی نیست - همچنان خود را تحت فشار و معذور گذاشته و خود باعث استرس خود میشود ، کاری که برای خیلیها کاملا عادت گشته است.
و در ضمن از کرامات "نوشتن برای نوشتن" یکی هم اینستکه اولا از کیفیت کار کم میکند ، و نتیجتا کلماتی هم که برای این نوع نوشتن خرج میشوند کاملا بیهویت و مصنوعیند و بدتر از ایندو، خیانت جانانهای است که آدمی به ذات طبیعی تفکر خود روا میدارد. چرا که وقتی الهام وار و بدون برنامه ریزی، قلم را روی کاغذ میدوانی(در واقع انگشتان را روی کیبورد میدوانی ) فکر تولید شدهٔ ناب و تراوشات کاملا طبیعی و خالص مغز را پیاده میکنی ولی وقتی پس از کلی کلنجار با خود، فکر را راه میندازی، تازه درمیمانی که چه بنویسی، و اینجاست که به معنای " بردنِ گاو بدون شیر و پستان به هندوستان" پی میبری.
از یکطرف هم حتما کسی در یک افقی، چیزی یعنی آن دور دورا نشسته و بیصبرانه منتظر و چشم براه نشسته و لحظه شماری میکند که تا نانی از این تنور بیرون داده میشود. ( اگر این فرضیات و رویاها و تصوّرات شیرین دلخوش کن نباشد، آدمی بکجا پناه ببرد ؟)
برای همین سعی میشود یکی از بیشمار جرقههایی که گاه و بیگاه از راه میرسند و مغز را نشان میگیرند و باعث ویرانی لحظات میگردند، را راست و ریست کرده، جلا داده ، و با کمی بازی با کلمات پر کرده و یا علی از تو مدد ...و یا آپدیت وبلاگ.
ولی اندکی پس از این دوباره فکر و روان تحت تاثیر خاری واقع شده و میپرسد: ... گیرم که خلق را به دروغی یا فریبی، فریفتی، با دست انتقام طعبیت ( وجدان) چه میکنی؟
پس برای اینکه هم با دوست مروتی شده باشد و هم با دشمن مدارایی، هم به داد وبلاگ رسیده شده باشد و هم ندای وجدان فضول با دستهای برهنه خفه کرده شود و هم گفتنیها که کم نیستند و این ما هستیم که کم گفتیم، گفته شود ، شرح حال دوستی را به نگارش دراورده و ثبت میکنم.
وقتی دختر بچه بود، فکر میکرد چون به خدا ایمان دارد و همیشه و تنها او را پرستیده است، پس به جبران این پرستش و ایمان خالصانه و بی شیله و پیله، خدا هم به او ، همچین بفهمی نفهمی، بدهکار است و نه تنها باید او را حفظ کند، بلکه گاه گاهی هم وظیفه دارد خواستههای رنگ وارنگش را اجابت کرده و به آنها جان بخشد. و چقدر ناامید و سرخورده میشد وقتی درمیافت که نه تنها آرزوئی برآورده نشد بلکه برعکس هم شد.
گاهی از سر ناامیدی و خشم سرش را رو به آسمان بلند کرده و درحالیکه از نگاهش سرزنش میبارید میپرسید چرا ؟
گاهی هم زیر لبی بدو بیراه میگفت، هر چند بعدا بشدت پشیمان گشته و توبه میکرد، و خلاصه این روند مضحک و این ناامید شدنها و دل شکستنها و بی اعتنائیهای خدا آنقدر ادامه پیدا کرد تا یکروز از خود پرسید: شاید اصلا خدایی وجود ندارد و او مانند برّه هابیل در بیابانی بیکران و خطرناک سرگردان و رها شده است و خود بیخبر از این تنهایی محض، خوشباورانه به پشتیبانی توانانی خیالی دل بسته و امیدوار است.
پس رفت بسراغ شناخت خدا و مبدا و پرسش اینکه اول مرغ بود یا تخم مرغ . و مقالات و ترجمهها و گفتار بسیاری را خواند ، شنید و دست آخر تاثیر پذیرفت.
دانشش بدانجا رسید که خدا را نفی و انکار کرد و از اینکه تمام دوران کودکی و نوجوانی و قسمتی از جوانیش را با خیالی پوچ دست بگریبان بوده است، با تمسخری تلخ، خود و دیگرانی که این خیالات را برایش ساخته و پرداخته بودند، سرزنش میکرد و لعنت مینمود. و چون میپنداشت به حقیقتی رسیده است، اشتیاق عجیبی برای دادن دانش و آگاهی تازه خود به دیگران داشت.
ولی در باره دلیل این اشتیاق و تشنگی مفرطی که برای متقاعد کردن دیگران به باور جدیدش داشت، جوابی نمیافت. بارها از خود پرسیده بود، اگر واقعا به این باور رسیده است که خدائی وجود ندارد، چرا تا اینحد به بحث خدا شناسی اهمیت میدهد و مایل است دیگران هم مانند او فکر کنند، اصلا چه اهمیت دارد که دیگران خدا را قبول داشته باشند و یا انکارش کنند، چرا او به دنبال پیدا کردن کسانی است که فکرش را تأیید میکنند؟ چرا همه جا به دنبال متقاعد کردن مؤمنین است که از ایمانشان دست بردارند؟ آیا هنوز در نیمهٔ راه است؟
آیا این درست است که انسان تا وقتی نادان است گرفتار خداست و وقتی دچار نیمچه سوادی میشود, میزند بصحرای طغیان و بیخدایی. و وقتی بدانش و معرفت واقعی میرسد دوباره خدا شناس میشود؟ آیا دانش او در اینباره کامل نیست؟ و پرسشهایی از ایندست که گاهی روحی که بهش اعتقادی نداشت، موریانه وار میجوید.
سالها با این افکار دست بگریبان بود تا زمانی که به عشق رسید.
پیش از ادامه داستان میبایستی درباره مفهوم عشق، چگونگی پیدایش عشق در انسان و عشق خوب و عشق بد کمی تا قسمتی نوشت.
عشق چیست؟
عشق یعنی ارضای روح و فکر، و همانگونه که جسم انسان بر اثر تحریکات خارجی یا تفکرات ناشی از تجربیات لذتی که داشته است به نوعی انزال میرسد، روح انسان هم در مدت زمانی بکوچکی چند صدم ثانیه بر اثر دیدن یا شنیدن یک عامل خارجی، به یک ارضا روحی دست پیدا میکند که همین ارضا باعث میشود که انسان مجذوب عاملی که او را به این حالت کشانده است، بشود و در پی دوباره تجربه کردن ان احساس مطلوب روحی، بدنبال معشوق منزل بمنزل برود و برای بدست آوردنش تلاش کند. و تا زمانی این تلاش از طرف انسان انجام میشود که بدان دست یابد و اگر اینچنین نشود انسان بنوعی دلسردی، بیاعتنایی یا بیزاری و یا سرخوردهگی از همان عاملی که بار اول این احساس را در او ایجاد کرده است میرسد. عشق در اولین نگاه، یعنی ارضای روح انسان در چند صدم ثانیه. و لذتی که این ارضا برای آدمی دارد آنچنان زیاد است که به یکبار تمام سیستم فکری آدمی را تحت تاثیر خود قرار میدهد. و فکر و روحِ متأثر، جسم را متأثر میکند و تحت کنترل خویش قرار میدهد تا جایکه حتی انسان دچار تب، پریدگی رنگ، طپش قلب، از بین رفتن تمرکز یا حواس پرتی شده و نفس کشیدن هم با طمأنینه و عمیق میشود.
زلالی خوانساری میگوید:
منم آن رند دانشور که هرگه ک... ادراکم
زند انزال یعنی عقل سازد جان بقربانش . :)
آیا عشق برای آدمی خوب است یا بد؟
برخی از جمله پیروان عقیده اپیکور معتقدند عشق بهر صورتکه باشد محترم و شایان ستایش است. و لذتی است که هر انسان پیش از مردن، حداقل یکبار باید آنرا تجربه کند. ولی گروهی هم اعتقاد دارند که درست است که نفس عشق همیشه خوب است ولی اگر هدف آن چیزی ناشایسته باشد، نتیجه آن شایان ستایش نمیتواند بود. عشق خود قابل تقدیس است ولی میتوان آنرا در راهی بکار برد که مستحق ملامت باشد، مثلا برای عشق یک زن خود فروش، تخت جمشید را سوزاند و یا برای یک دستمال قیصریه رو به آتش کشید.
ادامه داستان:
آشنایشان خیلی ساده اتفاق افتاد. روزهای اول دانشگاه منتورش بود، با گروه سال اولیها و چند نفر از دانشجویان سال بالاتر که او هم جزشون بود و رهبری گروهو داشتند، سه روز در طبیعت اردو زدند. آنروزها به او فکر نکرده بود ، حتی تا دو سال بعد از آنهم، دیدن مرتب او، در جاهای مختلف دانشگاه، حضور بموقع و گاه و بیگاه او، کمکها و دلسوزیهای مادر گونهای که نشون میداد، نتوانسته بود او را بیشتر از یک دوست، در فکرش جا اندازد. تنها وقتی در جشن فارغ التحصیلی او شرکت کرده بود، از دیدنش و از نگاهش جا خورده بود. سعی کرد نگاه او را مثل هر دختر بچه تازه بالغی به نفع خودش تعبیر نکند ولی چشمهای او همه جا دنبالش بود، و نگاهش با او حرف میزد. بعدها وقتی که دور از دغدغه زندگی، خلوت میکردند، او برایش تعریف کرده بود که چه جدالی با چشمهایش داشته است تا آخرین روز رازش را برملا نکرده و بهش خیانت نکند و او از همان لحظه اول دوستش داشته است و از بیخیالی او کلافه میشده است.
تا بالای گوشهاش عاشق شده بود و نیاز عجیبی داشت که از این احساس جدید حرف بزند . یکبار ناگهان تو پیاده رو ایستاد، فکر تازهای همه ذهنش رو پوشانده بود، برخلاف تمام آنچه که خوانده بود و یاد گرفته بود، برایش اتّفاقی افتاده بود که دست رد به سینهٔ همهٔ باورهایش میزد. احساس میکرد، فرا تر از جسم و تن، جریان دارد، سریعتر میدوید، بیشتر میخندید، باهوشتر و نکته سنجتر شده بود، حضور ذهن بیشتری داشت، همه چیز لذتی عجیب و دوست داشتنی و ماندگار داشت.
و دلیلی برایش نمیافت بجز عشق و از خودش پرسید، پدیدهای که میتواند همهٔ آنچه که حواس جسم خاکیش حس میکند را تحت شعاع قرار دهد، و فرارتر از همه اینها عمل کند، از کجا نشات میگیرد، از کجا میاید و قدرتش از کدام چشمه میجوشد؟ پس میبایستی قدرتهای دیگری هم وجود داشته باشند که زندگی آدمی را تحت شعاع خود قرار بدهند. اگر پیش از این کسی از نیروی عشق برایش سخن گفته بود، هرگز نمیتوانست آنها را درک کند، دستکم نه به اندازه زمانی که خود درگیر این میدان شده بود. چه چیزهای دیگری وجود دارند که بهمین اندازه نیرومندند و او از وجودشان بیخبر است؟ و خیلی افکار دیگر که شاید امروز از یاد برده باشد.
آنروز مردمی که از کنارش رد میشدند، زنی را میدیدند که به افق خیر شده و لبخندی از شرم و خرسندی همه صورتش را پوشانده و با صدایی بیصدا با خدای خود راز و نیاز میکند.
تصویر از پیکاسو