اگه یه روز تو خیابون یکی رو ببینی که سر و صورتش رو انبوهی پشم و مو پوشانده و یه نیم تنهٔ پوست پلنگی به میان بسته و با یه تبر سنگی رو دوش تو خیابون گشاد گشاد قدم میزنه، حداقل عکس العمل طبیعی که نشون خواهی داد، یه لبخند تمسخر آمیزه، همین لبخند رو کارگردانی که از پشت صحنه تأتر خبر داره با دیدن تماشاچیهای ساده دلی که با دیدن نمایش، چشمهاشون خیس شده میزنه و باز همین لبخند رو سیاست مردانی که میدونن دنیا دست کیه هنگام تماشای فیلمهای خبری از اتفاقاتی که در دنیا میافته، مثلا همین قیامها و اتفاقات اخیر در کشورهای فقیر عربی، میزنن (کشورهای ثروتمند عربی در سکون و آرامش هستند با اینکه با سیستم پادشاهی و مرتجع و مستبد اداره میشن، پیدا کنید عوامل آشوب را)، و از همهٔ اینها مسخره تر دیدن آدمی است که با اعتقادات کهنه و مرتجع که متعلق به افکار و سطح هوش آدم هزار سال پیش است، برای گذران امروز طرح زندگی میریزه.
دیدن آدمی که به خاطر مذهب، به خاطر یه ایدئولوژی و یا به خاطر یه آدم دیگه، به سرو تن خود میکوبه و در بدترین حالتش خود و فرزندش رو غرق خون میکنه و قربانی میکنه، از نظر آدمی که در زمان حال زندگی میکنه به اندازهٔ دیدن همون مرد با لباس هزاران سال پیش و تبری سنگی بر دست در خیابون، مسخره است و ترّحم انگیز و نفرت انگیز و ابلهانه و حماقت بار.
جان لاک فیلسوف انگلیس سده ۱۷ میگه (اگه بگم این حرف مال خودمه که در قرن ۲۱ زندگی میکنم، اونوقت اشکال شرعی پیدا میشه .... چرا؟؟؟.... چون در وحله اول آدم معروفی نیستم و حرف یه غریب بی نام و نشان که در گوشهای از دنیا نشسته و حرافی میکنه، مگه شنیدن داره؟؟؟ و درضمن اصلا فیلسوف نیستم، و ایرانی جماعت حرف کمتر از فیلسوف رو اصلا قبول نداره، و از همه مهمتر انگلیسی نیستم و ایرانیم و حرفم هم مانند تمام محصولات وطنی دچار سرنوشت مشخصی هست، همون سرنوشتی که میگه محصول وطنی مفت گرونه و حیف از پشیزی که خرجش بشه و باید چوب بی ارزش بودنش رو در سر هر بازاری زد .... ولی وقتی میگم یه فیلسوف انگلیسی این حرف رو زده، کل مسله حل میشه، و برای شنونده ایرانی حکم حجت رو پیدا میکنه، دیگه شنوند براش مهم نیست که این فیلسوف مال ۴ قرن پیش است، یعنی مال زمانی که آدما به اندازه یه اردک حالیشون بوده، و باز هم مهم نیست که اصولأ از ایرانیها خوشش نمیومده و کلا دشمن هویّت و موجودیت ما و پدران و کشورمون بوده، همین که انگلیسی هست و بهش میگن فیلسوف از نظر ما ارزشمند و محترم است و باید حرفش را به گوش جان شنید و به به گویان تحسین کرد و.... به قول گوته کسی که از تاریخ سه هزار سال درس نگیرد، تنگ دست بسر میبرد.)
به هر حال جان لاک، به همراه دوید هیووم و جرج برکلی طرفدار "تیولا رسا" یا فرضیهٔ تخته سیاه پاک هستند یعنی اعتقاد دارند، انسان وقتی به دنیا میاد، ذهنش مثل یک تخته سیاه که روش چیزی ننوشته باشند پاک است، به قول خودمون انسان با ذهنی مثل یه صفحه سفید به دنیا میاد، و هر چه که تجربه میکنه از طریق حواس پنجگانهاش بدست میآورد، در حالی که دکارت و مالبرانش فیلسوف فرانسوی و اسپینزا فیلسوف هلندی اعتقاد دارند که اگر همهٔ حواس چند گانهٔ ما از کار بیفتند ولی مغز هنوز بتواند فکر کند ما هنوز وجود داریم، پس تجربهٔ اینکه ما میدانیم که هستیم از حواس چند گانهٔ ما نیست و علمی هست که با آن متولد شدهایم.(همین فرضیه رو که انسان از طریقه حواس ۵ گانهاش به تجربه دست پیدا میکنه و همچنین رد این فرضیه رو امام محمد غزالی در کتاب اعترافات غزالی با مثال و به نحوه بسیار منطقی تری توضیح داده، یعنی هم فرضیه جان لاک و هم رد آن به وسیلهٔ دکارت را غزالی در کتاب اعترافات خودش صدها سال قبل از این فلاسفه انگلیسی نوشته و توضیح داده است، حتی همین جمله معروف دکارت که من میاندیشم، پس هستم را منسوب به غزالی میدانند، البته دکارت یا پدر فلسفه جدید رو تحت تاثیر افکار افلاطون عقل و خرد گرا میدانند) و هستند فلاسفهای که اعتقاد دارند که انسان ترکیبی از این دو فرضیه است، یعنی هم از طریق حواس پنج گانه به تجربه دست پیدا میکنه و هم با ذاتی از پیش برنامه ریزی شده و آگاه به دنیا میاد. ولی به اعتقاد من آدما خیلی پیچیدهتر از این مطالب هستند، یعنی آدما یا این یا آن نیستند، و هم این و هم آن هم نیستند.
آدما فقط از نظر ظاهر و باطن با همدیگه فرق ندارن، سادهتر بگم، به طور کلی ما فقط یک نوع آدم نداریم، آدما سوای تفاوتهای ظاهری و درونی که با یکدیگر دارند به چند دسته مخصوص تقسیم میشن، به اعتقاد من در دنیا ابر آدمهای زندگی میکنن که دیدن آدمهای معمولی باعث تفریح آنها میشه، آدمای که میدونن از خودشون باهوشتر و اشرفتر هم وجود دارند، اشتباه نکنید منظورم آدمهای فضایی نیستند، منظورم همین آدم خاکی است. آدمای که وجود و هستی رو دریافتند و زمان نقش کلیدی در زندگی آنها بازی نمیکنه. تا قبل از اینکه به قاطی بودن متهم نشدم، باقیش رو میذارم به تفکر خواننده، چرا که به قول پیر سینگ، وقتی یک نفر دچار پنداری میشود، دیوانهاش میخوانند، ولی هنگامی که افراد بسیاری دچار یک پندار میشوند، مؤمنشان میخوانند و من تا زمانی که جز مؤمنین نشدم، دوست ندارم دیوانهام پندارند.