خرداد ۰۳، ۱۳۹۰

یکی‌ ابلهی شب چراغی بجست



فلسفه یعنی‌ تعریف زندگی‌، و فیلسوف کسی‌ هست که این تعریف رو به بهترین نحو به دیگران میدهد.

تعریف اینکه من کیم، از کجا آمدم و به کجا میروم مقدور و ممکن نیست، یعنی‌ هیچ بشری نمیتونه به این سؤالات جواب بده، ولی‌ زندگی‌ رو می‌شه تعریف کرد. و می‌شه برای راه‌های که به وسیله آنها، زندگی‌ عمق و مفهوم واقعی‌ پیدا می‌کنه، دستور عملی‌ نوشت.

من بعد از اینکه گرد جهان را گشتم، و نظرات و افکار فلاسفهٔ بزرگ دنیا رو خوندم، تازه به این نتیجه رسیدم که آب در میان کوزه بود، و هر چه که میخواستم بدانم، در همین نزدیکی‌‌ها قرار داشت. منظورم این است که احتیاجی نیست که افکار عجیب و غریب هر بیگانه‌ای رو بخوانیم تا بداینم که:

توانا بود هر که دانا بود، ز دانش دل‌ پیر برنا بود

آنچه که جهان اول رو از جهان سوم متمایز می‌کنه، اینه که آنها این پند و گفته فردوسی‌ کبیر رو که در بیش از ۱۰۰۰ سال پیش فرموده است، گرفتن و به آن عمل کردن، و میدانند و باز هم دنبال بیشتر دانستن هستند ولی‌ ما نشنیدیم و گوش نکردیم و اگر هم شنیدیم و گوش کردیم، عمل نکردیم و نتیجه این شد که نمی‌دانیم و نمی‌دانیم که نمی‌دانیم.

فردوسی‌ میگه، توانایی در دانستن است، و یا دانستن را دلیل اصلی‌ قدرت معرفی‌ می‌کند و اینو هزار سال پیش به ما گفته است. فقط همین یه جمله، فقط و فقط اگر به همین یک جمله گوش داده بودیم و بهش عمل کرده بودیم، فقط و فقط همین یک جمله رو سرمشق زندگی‌ قرار داده بودیم، امروز در جهان مادی برتری از دیگران زندگی‌ میکردیم. دیگران فقط سرمایه‌های مادی ما رو نبردند، بلکه همین گفته فردوسی‌ که بزرگترین سرمایه خرد انسانی‌ است، چراغ راه عاقلی شد که با یک اشاره، برهنه و فریاد زنان در کوچه و بازار دوید و گفت یافتم یافتم.

خوب این از جهان مادی که فیلسوف بزرگ عالم بشریت فردوسی‌، راه به دست آوردنش را داده است، و اما جهان معنوی چی‌؟

اینجا هم فردوسی‌ فیلسوف محبوب من، دستور عمل میدهد:

میازار موری که دانه کش است، که جان دارد و جان شیرین خوش است.

تصور کن، این جمله ساده میشد راه و راسم، آیین و کیش هر ایرانی‌. آیا دیگر آزاری وجود داشت، و جای که آزاری نباشد و کسی‌ را با کسی‌ کاری نباشد، آنجا را بهشت نمی‌‌نامند؟

حالا چرا اینا رو نوشتم؟ در مجلسی بودم و ابلهی داد سخن میداد که نیچه و کانت و ساتر اینچنین گفتند و آنچنان گفتند، و تمام خوشبختی‌ مردم مغرب زمین این است که این فلاسفه بزرگ را داشتند و ما چون این چنین کسان را نداشته ایم، اینچنین عقب مانده ایم. و من غرق این تفکر شدم که آیا چون این دو جمله سرنوشت ساز، مهم و با ارزش فردوسی‌ رو در دبستان به ما آموختن، فکر می‌کنیم، سخنی دبستانی و ناچیز هستند، و به همین خاطر آنها رو ناچیز مینگاریم، یا اصولأ مشتی ابلهیم که همیشه مرغ همسایه برایمان غاز است، حتی اگر به جز غاز در حیاط خودمان مرغی یافت نشود؟

اینجا هم فردوسی‌ جواب من رو میدهد، انگار او میدانست که انسان‌ها در هزار سال بعد چگونه می‌اندیشند. فردوسی‌ میگه ابلهی سنگ قیمتی و جواهری که روشنتر از خورشید و ماه است و لایق این است که به بازوی جمشید بسته شود را پیدا می‌کند و آن جواهر گران بها را به گردن خرش می‌بندد، و بعد اضافه می‌کند که
یکی‌ ابلهی شب چراغی بجست، که با وی بودی عقل پروین درست

فروزانتر از ماه و خورشید بود، سزاوار بازوی جمشید بود

خری داشت آن ابله کور دل‌، به جانش بودی جان خر متصل

چنین شب چراغی که نآمد بدست، شنیدم که بر گردن خر ببست

من آن شب چراغ سحرگاه ‌یم، که روشن کن از ماه تا ماهیم

ولیکن مرا بخت ابله شعار، ببسته است بر گردن روزگار

حکیم عالیقدر ایران میفرماید: من همان گوهر ارزشمند و بی‌ نظیرم، همان گوهری که مانند چراغ، تاریکی شب را میزداید و آن را مانند روز روشن میگرداند، من آنم که تمام آنچه که در بین ماه که در آسمان است تا ماهی‌ که در عمق زمین است را روشن می‌کنم، تمام راز‌های که در بین آسمان و زمین قرار دارد، را من شکافته‌ام و شرح داده‌ام، ولی‌ افسوس که دست روزگار مرا در جایی‌ قرار داده که سزاور من نیست.

و جدا حیف از فردوسی‌ و شاهنامه که در دست ما مردم ناسپاس و ناگاه، قرار دارد.