سالها پیش به طور خیلی اتفاقی داستان کوتاه و عامیانهای رو خوندم که باعث شد، همون موقع به یکی از رازهای زندگی پی ببرم.
داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم و غرق در افکارم بودم که با صدای کنترل چی قطار که از من مؤدبانه میخواست که بلیطم رو نشون بدم به خودم اومدم، و همون موقع چشمم افتاد به یکی از مجلاتی که ماهیانه منتشر میشه و معمولا در قطارها قرار میدن ( به نظر من این مجلات و روزنامههای رایگان که چند سالی هست در اروپا منتشر میشه، بکرترین فکری هست که سرمایه داران کرده اند، اولا که باعث سرگرمی مردم میشه، دوم اینکه مردم چه بخوان و چه نخوان این مجلات را میبینند و در دسترس آنها هست و از اخبار راست یا دروغی که اجازه پیدا میکنن بدونن، آگاه میشن، و به این وسیله میشه هر مطلبی رو به مردم حقنه کرد و افکار اجتماع رو به هر سمت و سوئی که آقایان میخواهند راهنمایی و هدایت کرد در ضمن صاحب این مجلات با پول گزافی که برای چاپ هر تبلیغ میگیرن، یک شبه راه صد ساله رو طی میکنه، خلاصه رایگان بودن این مجلات هم باعث خیر این دنیا و هم آرامش اون دنیا میشه)، به هر حال عکس روی جلد مجله توجه منو جلب کرد عکسی که یه عکاس جاه طلب از لحظهٔ مرگ یه بچه آفریقایی و لاشخوری که منتظر مرگ بچه نشسته بود برداشته بود، بعدها خوندم که عکاس مورد نظر بر اثر فشار وجدان خودش رو کشته است، تو گویی تصویری که خودش خلق کرده بود، جاودانه در پیش چشمش حک شده و نمیتونسته آنرا از جلو چشمش محو کنه. به هر حال همین مجله و داستان کوتاهی که در آن چاپ شده بود، باعث شد به یکی از رازهای زندگی چنگ انداختم، رازی به اسم " لذت بردن از زندگی. "
داستان حکایت مردی بود که در ساحل دریائی در یک جای از دنیا، قدم میزد و ضمن قدم زدن چشمش به مرد ماهیگیری میافته که سینه کش آفتاب دراز کشیده و از گرما و پرتو خورشید و نوای امواج دریا، بیخیال از آنچه که در دنیا میگذره، لذت میبره. میایسته و از مردی که دراز کشیده میپرسه:
- این قایق مال توست؟
ماهیگیر بدون اینکه از جاش تکونی بخور یا نگاهی به مرد بندازه جواب میده:
- بله این قایق منه و هر روز با این قایق ماهیگیری میکنم و از فروش ماهیها زندگی میکنم.
- پس چرا به این زودی دست از کار کشیدی؟ ساعت تازه ۱۲ ظهره !! من یه برنامه نویس کامپیوترم و سپس لپتاپ خودش رو روشن میکنه و ادامه میده:
- ببین من الان برات حساب میکنم، تو میتونی تا وقتی خورشید غروب کنه ماهیگیری کنی، به این ترتیب پول بیشتری بدست میاری که میتونی بعد از یه مدتی یه قایق دیگه بخری، و بیشتر ماهی بگیری و دوباره بعد از یه مدتی قایقها رو میفرشی و یه کشتی میخری و بعد یه کارخونه کنسرو ماهی میزنی و ماهیها رو به جاهای دیگه صادر میکنی و بعد که کلی پول به دست آوردی میتونی یه خونهٔ بزرگ، اینجا یه آپارتمان بزرگ تو خیاباون پنجم منهتن تو نیویورک یه ویلای بزرگ جزایر قناری یه لیموزین برای رفت آمد تو شهر و یه هواپیمای خصوصی برای سفرهای بیرون از شهر و و و داشته باشی.
ماهیگیر بدون اینکه به مرد نگاهی کنه، میپرسه:
- بعد چی؟
مرد برنامه نویس میگه:
- بعدش میتونی تو آفتاب دراز بکشی و با خیال راحت از آفتاب لذت ببری.
مرد ماهیگیر میگه: - خوب من همین الان هم دارم همین کار رو میکنم بدون داشتن همه اینها!!!!
و ما از این داستان نتیجه میگیریم که استعداد لذت بردن از زندگی بین همهٔ ابنأی بشر به طور یکسان و مساوی تقسیم شده، و فرقی نمیکنه که کجا یا در چه شرایطی باشه، میشه از زندگی لذت برد. و یه عده از این استعداد در هر شرایطی استفاده میکنن و بعضیا حتی در شرایط اقتصادی و اجتماعی مناسب هم بلد نیستن از این استعداد خدا دادی بهره ببرند.
سوال این نیست که چه کسی بیشتر لذت میبره، من نمیپرسم کسی که در خیابون و در نهایت آزادی معشوق رو در آغوش میگیره بیشتر از این هماغوشی لذت میبره یا کسی که با هزار پنهان کاری در پشت دیوار گلی نیمه فرو ریخته یا در تاریکی کوچهای خلوت این کارو میکنه،
و یا لذت خوردن یه آبگوشت چرب و لذیذ برای یه کارگر آن هم بعد از ۸ ساعت کار سخت بیشتر است یا جویدن لقمههای گرون قیمتی که آدم پولداری در بهترین رستورانهای شهر با بی میلی در دهانش میگذره،
و یا بچهای که برای اولین بار یه عروسک دست دوم به دستش میرسه بیشتر شادی میکنه و لذت میبره یا کودک بینوای که دچار ثروت پدر مادری متظاهر و تازه به دوران رسیدهای شده که با تحسین دیگران احساس رضایت میکنند و مرتباً با هدایای رنگارنگ مزاحم رشد استعداد زندگی کردنش میشن،
حرف من اینه که اگر حجم زندگی با واحد "لذت بردن" سنجیده شه و مفهوم پیدا کنه و اگر هدف زندگی دل خوش داشتن و شاد بودن باشه، یا سادهتر بگم اگر زندگی مساوی با لذت بردن قلمداد بشه، برای رسیدن به زندگی واقعی باید از این استعداد استفاده کرد. و درسته که چوب خط ثروت و فقر میتونه در کیفیت و کمیت این لذت بردن، نقش بازی کنه، ولی مطمئنأ تا اصل استفاده از این استعداد در آدمی تقویت نشه و درست به کار گرفته نشه، مطمئنأ زندگی چیزی بیشتر از حکایت اسب عصاری و چرخشی دورانی و مدام بین ترکیبی از کار و رنج نخواهد بود، و تا زمانی که لاشخوری به انتظار پرواز روحت لحظهها رو می شماره، این چرخش ملال آور کسالت بار و غمگین که روح رو فاسد میکنه ادامه خواهد یافت.
سعدی کبیر هم در همین زمینه در گلستان در باب اخلاق درویشان میفرماید:
اگر دنیا نباشد دردمندیم ...... و اگر باشد به مهرش پایبندیم
حجابی زین درون آشوبتر نیست ...... که رنج خاطر است ، آّر هست و اگر نیست
و فرصت لذت بردن از زندگی به قدری کوتاه و ناچیز است که به مدت زمانی که لاشخور مرگ به انتظار آخرین نفسها نشسته طعنه میزنه و با آن برابری میکنه.
و به راستی آیا برای همه ما این تصویر آشنا نیست؟؟ آیا بدن نحیف و شکننده و خشک شده این کودک آفریقای ما رو یاد روح خشک شده خودمون نمیندازه که تا این حد از لذتها و شادیهای زندگی بی بهره، نحیف و شکننده مونده و تنها کاری که میکنه به انتظار مرگ نشستن است؟؟؟