اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

دیگر چه خواهی‌


از وقتی‌ یاد گرفتم برای همین لحظه‌ای که توش نفس میکشم، زندگی‌ کنم و زنده باشم، از وقتی‌ که یاد گرفتم، روز‌های رفته رو با دست توانای فراموشی، به سرزمین‌های دورتر بفرستم و دلواپسی از روز‌های نیامده رو در عمق افکارم، ته نشین کنم، از وقتی‌ به معنای واقعی زندگی‌ پی‌ بردم، به سبکی یه پر راه میرم، و چقدر همه چی‌ لذت بخش و دوست داشتنی شده و چقدر همه چی‌ در جهت دلپذیری شکل عوض کرده و چقدر لحظه‌ها مانند الماس‌های که به رشته کنار هم می‌نشیند، درخشش تحسین برانگیزی پیدا کردند و چقدر عبور زمان با نفس هام هم نوازی اعجاب انگیزی دارند . و چقدر کارها، جدی‌ترین کارها به نظر مضحک جلوه میکنند و چقدر آدما، مهمترین آدما، صورت‌های بامزه‌ای دارند، و چقدر حرف‌های مهربونی به دلم مینشینند و چقدر نفرت بی‌ معنی‌ شده، و چقدر خوراکیها خوشمزه ترند و چقدر دوستیها ساده شدند و چقدر نگرانی‌‌ها با افکارم غریبه شدند و چقدر رنگ‌ها لوندی میکنند و چقدر موزیک گوش هام رو قلقلک میدن و چقدر راه رفتن را دوست دارم، و چقدر لمس کردن خوبه.

روزگاری آرزو‌ها و خواسته‌هایی‌ که تقریبا غیر قابل دسترس بودند، همهٔ هدف زندگی‌ شده بودند ، و بدون توجه به داشته‌ها و توانای‌های موجود ..... برای رسیدن به آنها به طور بچه گانه‌ای پا فشاری میشد. آرزوهایی که دست یابی‌ به آنها در توان نبود ولی‌ بیخبر از این ناتوانی‌، سر به دیوار کوبیدن‌ها تسلسلی جاودانه داشت.

و تازه اگر توانش هم بود، برای رسیدن به این آرزوها میبایست از خیلی‌ از ارزش‌های انسانی‌ گذر کرد و یا آنها رو دور زد، ارزش‌های نایابی مثل ... خیال راحت .... دل خوش ..... گذروندن لحظه‌ها با عزیزترین‌ها .....

و یا برای دست یابی‌ به این خواسته ها، میبایستی حداقل از نیروی جوانی مایه‌ای غیر قابل جبران گذاشت ... و یا از تنها ثروت واقعی‌ آدما یعنی‌ زمان گذشت و از تمام دقایقی که میشد در آفتاب دراز کشید و از نسیم لذت برد و یا به پرواز بی‌ هدف پروانه‌ها لبخند زد، دست کشید و یا از دیدن پرندهٔ کوچکی که نوک درخت کاج عظیمی‌ نشسته و مغرور از این کوچکی، به آن بزرگی‌ طعنه می‌زنه، و آنچنان به دور دست‌ها خیره شده، تو گویی مشغول حل کردن مهمترین مشگل دنیاست، گذشت ، و یا از لذت تعجبی آمیخته با ناباوری که از شکافتن زمین سخت به وسیله یه جوانه نازک و لطیف، به وجود میاد .... گذشت و آنرا تجربه نکرد و و و.

آرزوها و خواسته‌هایی‌ که در واقع ناتوانی‌‌های آدمی‌ برای او میسازند چرا که میخواهند به این ترتیب خودشون رو با تمام ظرفیت به رخ او بکشند و وادارش کنند خودش رو بشناسه و آدمی‌ غافل از این واقعیت و این هشدار که عقل آدمی‌ به طور طبیعی و بنا بر وظیفه ش به او میدهد ... به بیراه میره و فکر می‌کنه برای ارضا و خوشحالی خودش میبایستی به دنبال دست یابی‌ به این آرزوها و خواسته‌ها به هر قیمتی باشه.

و این ندانستن ها، زهری رو در خون آدمی‌ میریزه که زندگی‌ جز سه رنگ سیاه و سفید و خاکستری طیف دیگه‌ای نخواهد داشت.

و رنج و ناکامی و ناخشنودی و محرومیت و درد ناشی‌ از نتوانستن و تلخ کامی‌ که نتیجه طبیعی نرسیدن به خواستها و آرزوهاست مولود غم خواهد شد و عاقبت و نتیجهٔ همهٔ اینها منجر به تنها موندن می‌شه و وقتی‌ آدمی با خودش تنها ماند ... سرخورده از این درد مضاعف ..... گاهی‌ به عقب برمیگرده و ملتمسانه در صندوقچهٔ خاطراتش دنبال تسلی‌ میگرده یا از آنچه که گذشته لب حسرت به دندون میگزه و یا گاهی‌ گذشته آنچنان تلخ و ناخوشاینده که با تمام توان آنرا پس می‌زنه و حتی از تصور کردنش هم بیزار و گریزان می‌شه.

گاهی‌ هم در دنیای آینده به ساختن رویا مشغول و در دنیای مجازی غوطه ور می‌شه و یا برعکس آینده براش غولی می‌شه که فقط باید از آن ترسید و نگرانش بود و بنا بر این با تردید و ترس از آینده و آنچه که پیش خواهد آمد دست به گریبان می‌مونه.

و همه این‌ها هم البته قسمتی‌ از گریز بناچار زندگی‌ و افسانه‌ای از افسانه‌های زندگی‌ است که منصفانه بین تمام آدما تقسیم و به اشتراک گذاشته شده، به جز بین آنهایی که با خودشان آشنا شده‌اند و آنچه که هستند رو قبول دارند و بهش نه تنها احترام میذارند بلکه سعی‌ میکنند بیشتر از ظرفیت‌هاشون حتی فکر هم نکنند. آنهایی که خدا شده‌اند.

قبل از این کودکانه فکر می‌کردم ، که حجمی به اندازهٔ اقیانوس دارم و توانی‌ در حد و اندازهٔ هرکول و قدرتی‌ همچون خدایان که میتوانم به هر چه که "من" درونم از من می‌خواهد برسم، ولی‌ امروز در زمان حال و لحظه‌های ارزشمندی که بی‌خیال میگذرند، شناورم و از تک تک آنها بیرحمانه لذت می‌برم .