مترسکی که هر کلاغی بتواند زیر کلاهش لانه بسازد ، چگونه مترسکی میتواند باشد ؟ شاید مترسکی که بخودآگاهی رسیده است. به این آگاهی که چیزی بجز یک مترسک نیست. خوداگاهی که در آدمی با شناخت و تنها با تفکر در احوال خویشتن خویش پدید میاید. و معمولا با پرسش زرشک آلود و بزرگ فلسفه، یعنی بودن یا نبودن، آغاز شده و به آنجا میرسد که فیلسوف از خود میپرسد: من کی هستم.....!
سپس به این واقعیت میرسد که اگر نیک ببینی و درست نگاه کنی، تو در واقع و در اصل چیزی بجز مشتی کاه نیستی.
وقتی پیله ات را رها کردی ..... و فارغ از هر مرزی، پروانه وار دروازههای زندگی را پرواز کردی، دیگران را نیازردی.... و حتی دیوانه وار ...... اجازه دادی مرزهایت را بزنند و درنوردند، و در زیر کلاهت لانه بسازند..... سپس نوبت آن میرسد که اندر دل آتش درآیی و آزاده و آزاد بروی تا بیکران، تا آنجایی که حتی فکر کسی هم بتو نمیرسد.