مهر ۲۷، ۱۳۸۸
زال و رودابه
سپس زال تصمیم گرفت سفر کند و از این راه به آموختهها و تجربههایش بیفزاید. بنابر این با گروهی که همچون خودش دلاور و دانا بودند، رهسپار سفر گشت و از هند و چین دیدن کرد و به کابل رسید. زال و همراهان به هر جا که میرسیدند، برای استراحت خیمهای میزدند و مشغول خوردن و نوشیدن میشدند و از گوش فرا دادن به نوای موسیقی و دیدن رقص هنرمندان و رامشگران لذت میبردند. سپس در گنج را باز میکردند و رنج فقرا را با بخشش و سخاوت پایان میدادند همانگونه که آیین و رسم همیشگی ایرانیان و پادشاهانشان بود.
در کابل هم زال در یک مرغزار سبز و خرم خیمه زد و با یارانش مشغول خوردن و نوشیدن و گوش دادن به نوای موسیقی شد. در آن زمان کابل پادشاهی داشت به نام مهراب و وی مردی بود، زبردست، ثروتمند و موفق. اندامی بلند و تنومند داشت همچون سرو و به رخسار همچون بهار شاداب و به رفتن چالاک بود. دلی خردمند داشت، و باهوش بود، و یال و کوپالی همچون پهلوانان داشت و مانند موبدان زیرک بود.
دل بخردان داشت و مغز ردان .... دو کتف یلان و هش موبدان ( ردان = فیلسوف و دانشمندان، هش = زیرکی و عقلانیت )
محراب از خانواده ضحاک تازی بود، و نسبتش به ضحاک میرسید ولی خودش کابلی بود و تمام عمر در کابل زندگی کرده بود. مهراب خراج گذار سام بود و هر سال، مبلغی را به عنوان خراج به سام میداد چرا که یارای ایستادگی و مبارزه بر علیه سام را نداشت و سام کابل را به او سپرده بود.
وقتی خبر گزارانش به مهراب خبر دادند که پسر سام یعنی زال در اطراف کابل خیمه زده، بی درنگ به طرف چادر محل اقامت زال شتافت و خودش را به وی رساند. و آنچنان که رسم بود، هدایای زیبا و قیمتی را برای زال به همراه برد.
زال با روی باز و خوشحال مهراب را پذیرا شد، و هر دو در کنار یکدیگر بر تخت نشستند و بزمی جانانه به راه انداختند و مشغول شادی شدند.
مهراب آنچنان مجذوب زال شده بود و از او تعریف میکرد تو گویی در او ذوب شده است. گاهی از برو بالای زال تعریف میکرد و گاهی هنرها و دلاوریهای او را تحسین مینمود. و آنچنان با هدایا و تعاریف خود افراط کرد که زال با خنده از وی پرسید، تو هم از من چیزی بخواه، از تخت و تیغ و جواهر و مقام و و و ...بلکه جبران این همه محبتی که به من داری شده باشد. مهراب گفت آرزوی من فقط یک چیز است و برآورده کردن آرزوی من برای تو بسیار آسان است و من آرزوی ندارم جز اینکه تو به خانه من بیای و دل منو به این ترتیب شاد کنی و جان منو چون خورشید روشن.
بپرسید از من چه خواهی بخواه .... ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
بدو گفت مهراب کی پادشاه .... سرافراز و پیروز و فرمان روا
مرا آرزو در زمانه یکیست .... که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آیی بشادی سوی خان من چو خورشید روشن کنی جان من
زال به فکر فرو رفت و اندیشید که پدرش در این باره سختگیر است و به همین دلیل به مهراب گفت که سام هرگز بر من نخواهد بخشید که در خانه نوهٔ ضحاک فرود آیم و از شراب ضحاک بخورم، هر چیز دیگری میخواهی بگو ولی این را از من درخواست نکن. محراب به سختی آزرده شد و در دل سام و خاندانش را لعنت کرد و آنان را ناپاک و کینه توز خواند و در دم از زال اجازه مرخصی گرفت و به کابل بازگشت.
چو مهراب برخاست از خوان زال ... نگه کرد زال اندران برز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر .... که زیبنده تر زین که بندد کمر؟
وقتی مهراب رنجیده و غمگین از سر سفرهٔ زال برخاست و رفت، زال که تا آنزمان مهراب را با دقت نگاه نکرده بود با دیدن هیکل تنومند و استوار مهراب، رو به یارانش کرد و گفت، عجب هیکل تمیزی ساخته این لامصب ( اینجا ادبیات مرغی زال است که سخن میگه :) )
از اینجا یکی از شورانگیزترین قصههای عاشقانه شاهنامه شروع میشود. موضوع این داستان در بسیاری از داستان نویسان و قصه پردازان غربی تاثیر بسزای داشته ( مخصوصا در آنجایی که رودابه موهای بلندش را از پنجره اتاقش که در یکی از برجهای کاخ پدریش قرار دارد به پایین میاندازد تا زال از آن گرفته و بالا رود و خود را به رودابه برساند، این صحنه در بسیاری از داستانها و نمایشها در غرب پی در پی تکرار شده است.)، همچنین عمل زایمان رودابه یکی از اسناد افتخار ایرانیان در بین دیگر ملل میتواند باشد چرا که در این صحنه شرح جراحی رودابه و عمل سزارین بقدری با مهارت توضیح داده شده است که بی اختیار انگشت تعجب را به دندان و به گزیدن وامیدارد. در این عمل کلیه احتیاطهای پزشکی و بهداشتی با چند عمل ساده رعایت شده است، آنهم در هزار سال پیش که در بیشتر جاهای دنیا و غرب( قسمتهای شمالی و مرکزی اروپا) آدما هنوز روی درختان زندگی میکردند و به خودشان تکهای پوست حیوانات میبستند و از چماق سنگی یا چوبی برای شکار استفاده میکردند و همان جای که میخوردند، همانجا هم خودشان رو خالی میکردند و همانجا هم با هم درمیاویختند و بچههاشون رو میساختند و در وحشیگری به اوج رسیده بودند.
چنین گفت با مهتران، زال زر .... که زیبنده تر زین که بندد کمر؟
به چهر و ببالای او مرد نیست .... کسی گویی او را، همآورد نیست
یکی از نامدارن با شنیدن این حرف به زال گفت: اتفاقاً محراب دختری داره که در زیبای و نیکویی بمانند پدر میباشد. در خوبی و زیبای سر آمده همهٔ پری رویان زمین است و رویش از روی خورشید روشنتر و نیکو تر است. بدنش رو انگار از عاج ساختند و رخ او چون بهار شاداب است و مانند ساج (رشید) و خرامان است. دو تا چشمش مثل دو نرگس باغ، و مژگانش سیاه تر از پر زاغ میباشد. اگر ماه رو دیدی یعنی او را دیدی و اگر مشک ببویی انگار او را بوییدی. سر و زلفش خوشبو و جعد گیسوانش تو گویی گره بر گره افتاده. خلاصه مانند بهشتی است که آراسته شده باشد، آراسته، خواسته و دوست داشتنی ( بهشتی که آراسته باشند هم حکایتی است، یعنی از بهشت هم یه پله بالاتر، عجب لعبتی، ظاهرا فردوسی هم خوش سلیقه بود و زیبای شناس)
پس پردهٔ او یکی دختر است .... که رویش ز خورشید، روشنتر است
ز سر تا بپایش بکردار عاج ...برخ چون بهار و ببالا چو ساج
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ .... مژه تیرگی برده از پر زاغ
اگر ماه جویی همه روی اوست .... و گرم مشک بویی همه بوی اوست
سر زلف و جعد ش چو مشکین زره ... فکند است گویی گره بر گره
بهشتی است سر تا سر آراسته .... پر آرایش و رامش و خواسته
و فقط این زیبا رو است که زیبنده و شایسته همسری تو میباشد، چرا که چون ماه بر آسمان میدرخشد.
تو را زیبد ای نامور پهلوان .... که مانند ماهست بر آسمان
زال با شنیدن این سخنان، میلش به دیدار آن ماه رو بجنبید و بیقرار دیدار او گشت چنان که از او آرام و هوش رخت بربست. تمام شب رو در اندیشه این ماه رو بیدار ماند و برای این نادیده دلش پر از مهر گشت.
وقتی که بر سر کوه، خورشید تیغ خویش را از نیام کشید، و مانند کافور، روی گیتی سپید گشت و روز شد، زال به همراه یارانش به راه افتادن و در کابل خیمه زدند. محراب چون این بشنید، به راه افتاد و خودش را به خیمهٔ زال رساند
چو آمد بنزدیکی بارگاه ...... خروش آمد از در، که بگشای راه
وقتی محراب به درگاه زال رسید، فریاد خیمه دار بلند شد که راه بگشاید ( نتیجه اینکه در آن هنگام مردمان در نزد شاه میایستادند و آزادانه در رفت و آمد بودند و این راه بگشائید یعنی صف بکشید و دالان بدهید تا تازه وارد عبور کند و بتواند به نزد شاه برسد، این آیین دربار ایرانیان بود که غربیها از آن الگو برداری کردند.)
زال از دیدار او بسیار خوشحال شد و با وی بسیار با احترام و محبت رفتار کرد و او را در راس انجمن نشاند. اطرافیان چون دیدند که زال با محراب با محبّت آنچنانی رفتار میکند، فهمیدند که موضوع از چه قرار است و بنابر این برای تعریف از آن ماه روی پنهان در پس پرده محراب، سنگ تموم گذاشتند و مرتباً از بالا و دیدار و آهستگی و بایستگی و شایستگی آن پریوش داستانها سرودند و گفتند و گفتند و گفتند و تا آنجا پیش رفتند که دل زال یکباره دیوانه گشت و خرد از او دور شد و عشق فرزانه گشت.
سپهدار تازی سر راستان ..... بگوید برین بر یکی داستان
که تا زندهام چرمه جفت من است .... خمّ چرخ گردون نهفت من است
عروسم نباید که رعنا شوم .... به نزد خردمند رسوا شوم
از اندیشگان زال شد خسته دل ..... برانکار بنهاد پیوسته دل
همی بود پیچان دل از گفتگویی .... مگر تیره گردش از این آبروی
همی گشت یکچند ٔبر سر سپهر ...... دل زال آکنده یکسر بمهر
زال مدتی با این احساس که برایش تازگی داشت جنگید و از ترس اینکه مبادا نزد دیگران شخصیتی سست و بی اراده و خام را نشان بدهد از گفتگو در باره محراب و دخترش پرهیز میکرد و با خود میاندیشید که سرنوشت من این است که تا زنده هستم با سپاهیگری و سربازی زندگی کنم و فقط با چرمه(اسب) همنشین باشم. و همچنان که هر عملی یک نتیجه و محصولی دارد این خوییشتن داری هم به قیمت کسالت و افسردگی زال تمام میشد و مانند گذشته شاداب و شاد نبود و بیشتر به خلوت پناه میبرد و از حضور در جمع سر و دل میپیچید.
مدتی به این احوال گذشت و دل زال همچنان از مهر رودابه کابلی آکنده و لبریز بود.
مهراب در خانه خود دو خورشید روی را داشت، یکی سیندخت که عاقل بود و مهربون و همسرش بود و دیگری رودابه که ماه روی بود و خوب چهره و دختر مهراب بود. رودابه همچون باغ در فصل بهار، آراسته و پر از رنگ و نگار و خوش عطر و بو بود و دیدارش شگفتی میافرید و بیننده بی اختیار به افریدگار برای آفریدن چنین زیبایی آفرین میفرستاد و سیندخت مانند سروی که ماه بر سر آن میتابد و کلاهی از عنبر به سر گذاشته باشد، جلوه میکرد. هر دوی این زیبا رویان، با جواهرت، دیبا و گوهر و زینتهای از این دست، خویش را آراسته بودند و به سان یا مانند بهشتی بودند که خواستهٔ هر کسی است..مهراب هر روز به درگاه زال میرفت و برمیگشت، در یکی از همین روزها و بهنگامی که زودتر از معمول از پیش زال برگشته بود، به شبستان و خانه خویش رفت. سیندخت از او پرسید:
بپرسید سیندخت مهراب را ..... ز خوشاب بگشاد عناب را
(خوشاب = آبی که در آن انگور و انجیر و آلوبالو و گوجه و زردآلوی پخته باشند و با کمی قند شیرین کرده بنوشند )
(عناب = ثمر درختی است معروف ، قریب به درخت کنار و زیتون در بلندی ، و برگ آن اندک ضخیم تر و طولانی تر از برگ کنار. و یک روی آن مزغب ، و پوست درخت آن سرخ رنگ و چوب آن نیز سرخ رنگ و نیمرنگ و خالدار. بهترین آن بزرگ بالیده ٔ به کمال رسیده ٔ سرخ شده ٔ در گوشت جرجانی و یا خطایی آن است که شیرین و عفوصت آن کم باشد. تازه ٔ آن معتدل در حرارت و برودت و مایل به رطوبت است ، و شیخ الرئیس آن را بارد اول و معتدل در یبوست و رطوبت قلیلی گفته است . خواص آن : منضج اخلاط غلیظه و ملین صدر و احشاء و مسهل اخلاط رقیقه و رافع خشونت سینه و حلق و صوت ، عارض از حرارت و سرفه ، و صاف کننده ٔ خون ، و مولد خون صالح ، و مسکن التهاب و تشنگی و حدت خون وگرمی و وجع جگر و مثانه و امراض مقعده و لزع امعاء و معده .)
فردوسی زبان سیندخت را به عناب تشبیه کرده و دهان وی را به خوشاب و میگوید سیندخت خوشاب دهان را باز کرد و عناب زبان را بگشود و پرسید از مهراب.
بپرسید سیندخت مهراب را .... ز خوشاب بگشاد عناب را
سیندخت پیش مهراب آمد و بعد از پذیرائی از وی و با مهربانی رو به مهراب کرد و گفت: دست بدی از تو دور باد و از گزند روزگار در امان باشی، تعریف کن این چند روز بر تو چه گذشته است؟ برای من بگو که این مردی که میگویند پسر سام است و سرش مانند پیران سپید است، چگونه آدمی میباشد، آیا خوی مردمی در او هست و به مانند نامداران و مردان پاک نهاد و اصیل که با آدمیان بزرگ شده باشند رفتار میکند یا هنوز مانند زمانی که در لانه و کنام مرغ بوده است، رفتاری ناخوشایند دارد. از سیمرغ چه میگوید؟ چهره و یال و کوپالش چگونه است. ( همهٔ مادران ایرانی که دختر دم بختی را دارند در مورد مردان مجرد که صاحب نام هم باشند با همین حساسیت پرس و جو میکنن :))
خوی مردمی هیچ دارد، همی .... پی نامدارن سپارد همی؟
چه گوید ز سیمرغ فرخنده زال ..... چگونه است چهر و چگونه است یال
مهراب با روی خوش و اخلاق نیکو و بردبارانه به همسرش پاسخ داد که:ای سرو سیمین پیکر و خوب چهره، زال در دنیا بینظیر است و همهٔ پهلوانان رو پشت سر خود میگذارد.
به گیتی در، از پهلوانان گرد .... پی زال زر، کس نیارد سپرد
دل شیر دارد، و زور پیل (فیل)، و به کردار مانند دریای نیل میباشد، به وقتش هم میبخشد و هم زر میفشاند و در هنگام جنگ شوخی با کسی ندارد و سر میفشاند، به مانند دریا هم گوهر میبخشد و میتوانی در آبهای آرام و آبیش روح و جسم خود را آرامش بدهی و به هنگام طوفان بیرحم و خشمگین است و امواج بلندش خطرناک.
دل شیر نر دارد و زور پیل .... دو دستش به کردار ، دریای نیل
چو بر گاه باشد، زر افشان بود .... چو در جنگ باشد، سر افشان بود
( البته این بیت در بعضی از نسخ شاهنامه به این ترتیب هم نوشته شده است: دل شیر دارد، تن ژنده پیل .... نهنگان برآرد ز دریای نیل، حقیقتش در اون مملکت نه تنها یک نفر پیدا نشده که به طور اساسی شاهنامه رو بر رسی کنه و از زنگار و دستبرد و آلودگیهای که بر این کتاب ارزشمند وارد کردند، جلوگیری کنه، بلکه هر کی هم که رسیده به سلیقه خودش چیزی اضافه یا کم کرده است. امروز هم که رژیم ضدّ ایرانی و فاشیست جمهوری اسلامی، کلا سعی در نابودی شاهنامه دارد و تمام کپیهای شاهنامه که اتفاقاً به رایگان هم در دسترس دانلود کردن قرار دادهاند، به ناجوان مردانهترین وضع سلّاخی و قصابی شده است. به امید روزی که ایرانی جماعت واقعا شایستگی داشتن این کتاب رو پیدا کنه و در پی حفظ و حقیقت آن تلاش کنه. حداقل به اندازهٔ یک روس که از یکی از نسخ شاهنامه با دل و جون نگهداری میکنه هم نشدیم، روسها بخاطر اینکه این دریای فرهنگ و حکمت رو بتواند بخونن و از اون مهمتر به معنای واقعی آن دست پیدا کنند، در دانشگاه زبان پارسی رو جز رشتههای اصلی دانشگاهیشان قرار دادهاند و ما ایرانیها......)
مهراب اضافه کرد، رخش مانند ارغوان سرخ است، و با اینکه جوان سال هست ولی بیدار دل میباشد و آینده درخشانی در پیش روی دارد
رخش سرخ مانندهٔ ارغوان .... جوان سال و بیدار و بختش جوان
درنبرد مثل نهنگ به طور ناگهانی و مانند آوار بر سر دشمن خراب میشود، و وقتی بر زین مینشیند مانند اژدها تیز چنگ میباشد. به وقت کین خواهی با خنجر آبگون، خاک رو به خون میکشد. سپیدی مویش باعث شده است که جذابتر شود و تو گویی که دلها را با این سپیدی میفریبد.
رودابه که تا آن زمان ساکت نشسته بود و به دقت به گفتار پدر و مادرش گوش میداد، با شنیدن وصف حال زال، براشفت و در دلش همان غوغای بپا خاست که زال را برانگیخته بود. صورت را برگرداند تا سرخی گونه شرح حالش را نگوید و احساسش را نمایان نکند. دلش از مهر زال پر از آتش گشت و خورد و خواب و آرام و قرار از او رخت بربست.
در بعضی از نسخ شاهنامه این دو بیت آمده است که بیشتر به نصایح ملاها میماند:
چه نیکو سخن گفت آن رای زن .... ز مردان مکن یاد در پیش زن
دل زن همان دیو را هست جای .... ز گفتار باشند جوینده رای
هر آدم عاقلی این دو بیت رو بخواند ، اولین سوالی که برایش پیش میآید این هست که اگر فردوسی این را گفته باشد، و سفارش کرده باشد که نزد زنان از مردان حرفی زده نشود چرا که زن ضعیف هست و دیوی در درونش دارد که با شنیدن از مردان عاشق آنها میشود، چطور است که اول زال را که مرد هست و با شنیدن وصف حال رودابه عاشق یک زن میشه رو معرفی میکند و شرح میدهد که این مرد با شنیدن زیبای یک زن آنگونه خواهان دیدار رودابه میشود که قرار از دست میدهد؟ به این ترتیب که مردان ضعیفتر از زنان عمل کرده آند و چگونه است که حکیم عالیقدر ایران زمین این را ضعف و دیو در درون مردان نمیبینه و در چند بیت پیش از این شرح حال مردی را بازگو میکند که با شنیدن زیبای یک زن عاشقش شده ولی درست چند بیت بعد همین را در مورد یک زن شرح میدهد و بعدش این دو بیت را میگوید؟؟ یعنی اگر مردی با شنیدن شرح زیبای یک زن، ندیده عاشق آن زن بشود، نشان ضعف آن مرد نیست و دیوی در درونش نهفته نیست ولی اگر درست همین اتفاق برای یک زن پیش بیاید فردوسی آن را ضعف زن میداند و اینچنین سفارش میکند؟ آن دین خویی که این ابیات را به شاهنامه افزوده است اینقدر ابله بوده است که یادش رفته که در چند بیت پیش از این ابیات، فردوسی همین ماجرا را در مورد یک مرد شرح داده است و اگر این کار دلیل ضعف و دیو سیرتی باشد، پس در مورد مردان هم صادق میباشد.
به نظر من هیچ آدم عاقل، فهمیده و شاهنامه خوانی نیست که نتواند افکار مرتجع و ضدّ زن یک آخوند را در پشت این دو بیت نبیند، و این دو بیت را جز شاهنامه بداند.
آن دین خویی که تمامی ارکان دینش به بدن یک زن بسته است و از خود نه اراده و نه شخصیتی دارد، بداند که شاید در تمام طول تاریخ این زن بوده که به جرم زن بودن باید تاوان تزلزل اخلاقی و ضعف شخصیتی و ایمان یک مرد را میداده است، ولی این "تاوان پس دادنِ زن " هیچ کمکی به اصلاح ماهیت و ذات ضعیف مردان دیندار نکرده است، و راه و روش درستی برای تربیت اخلاقی مرد دیندار نبوده است و عیب مرد دیندار هنوز بر سر جای خویش است، و هزاران سال دیگر هم که به همین ترتیب سپری شود و همیشه زنان به جرم سست عنصری مردان مجازات شوند، باز هم این عیب مرد دیندار است که نمیتواند خودش را کنترل کند و نه عیب خداوند که زن را آفریده است.
نه دوست من، فردوسی کسی است که وقتی میخواهد از دشمن بگوید، اول از محاسن و توانایهای دشمن میگوید و گاه آنچنان پیش میرود که ابهتی افسانهای از دشمن در جلو چشم خوانده به تصویر میکشد، فردوسی با دشمن اینگونه برخورد میکند، اونوقت در باره زن این ابیات سخیف را میگوید؟ فردوسی که در تمام شاهنامه، زن را در تمامی عرصهها یا با عنوان زیبا روی، یا مظهر خرد و مهر و بخشش و در بسیاری از موارد یک شیره زن که از مردان چیزی کم ندارد (نبرد سهراب با گردآفرید) معرفی میکند، نمیتواند این دو بیت مسخره رو در مورد زن گفته باشد، و هر کسی که شاهنامه رو خوانده باشد و حکیم آلیقدر ایران زمین را از لابلای ابیات شاهنامه بشناسد میداند که فردوسی اینگونه نمیاندیشیده و آزادگی و شجاعت از تک تک کلمات سخن فردوسی آنچنان آشکار هست که هر کوردل بی غرضی هم آن را خواهد دید. مگر اینکه دینداری باشد ناآگاه، که اینگونه سخنان برایش خوشایند باشد و فکر کند در بند کردن و در پستو جای دادن زن به نفع او و فرزندانش میباشد، غافل از اینکه یک زن ناآگاه و عقب مونده یک مرد ناآگاه و عقب مونده تربیت میکند و یک مرد عقب مونده زن را در پستوی خانه ش پنهان میکند و سفارش میکند که حتی حرف مرد رو هم جلو زن نگویند و این زنجیر در یک دور تسلسل همچنان ادامه مییابد تا جای که کار به آنجا کشیده میشود که به پسر بچهها لباس زنانه تن کنند و فجایع انسانی که از عواقب ناگزیر آن است، عایدشان شود.)
چو بشنید رودابه این گفت و گوی ...... برافروخت و گلنارگون گشت روی.
دلش گشت پرآتش از مهر زال ..... وز او، دور شد خورد و آرام و هال.
چو بگرفت جای خِرَدْ آرزوی ..... دگر شد، به رای و به آیین و خوی.
رودابه وقتی این همه تعریف از زال را، آن هم از زبان پدرش شنید، سخت کنجکاو و مشتاق دیدار زال گشت و به جای خرد، آرزو در دل نهاد. رودابه ۵ تا ندیمهِ ترک نژاد داشت که مهربان و همراز او بودند و همه کار برای او میکردند و مانند بنده در خدمت وی بودند. پس رودابه این ندیمهها را فراخواند و با آنها مشورت کرد و راز و خواسته ی خویش را برایشان گفت.
ورا پنج ترک پرستنده بود ..... پرستنده و مهربان بنده بود
بدان بندگان خردمند گفت ... که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک راز دار منید .... پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگه بُوید ...... همه ساله با بخت همره بُوید
که من عاشقیام چو بحر ِ دمان ..... از او، بر شده موج تا آسمان.
پر از پور سام است روشن دلم ..... به خواب اندر، اندیشه زو نگسلم.
همه خانۀ شرم پر مهر اوست .... شب و روزم اندیشۀ چهر اوست.
کنون این سخن را چه درمان کنید ..... چه گویید و با من چه پیمان کنید؟
یکی چاره باید کنون ساختن ..... دل و جانم از رنج پرداختن.
رودابه به این ۵ یار مهربان گفت، که شب و روز در فکر زال هستم و اندیشه او در خواب و بیداری همواره با من است. از شما که همیشه غمگسار و راز دار من بودید و هستید میخواهم که بگوید چارهٔ کار چیست و چگونه میتوان این چالش رو از درونم پاک کنم.
پرستندگان را شگفت آمد آن .... که بیماری آید ز دخت شهان
ندیمهها از اینکه بانویشان و دختر شاه به این ترتیب بیمار شده، شگفت زده شدند.
همه پاسخش را بیاراستند .... به تنگی دل، از جای برخاستند
و مانند وقتی که نگرانی و تنگی دل بر آدمی حاکم میشود و قرار از دست داده میشود و آدمی دیگر یارای نشستن را ندارد، ایشان نیز بدینگونه از نگرانی برخاستند و به پاسخ گوی پرداختند و گفتند:
که ای افسر بانوان جهان .... سرافراز دختر میان مهان
ستوده ز هندوستان تا بچین .... میان شبستان چو روشن نگین
ای افسر و سالار بانوان گیتی،ای کسی که اگه همه دخترای جهان جمع شن، مثل ماه میان همهٔ آنها میدرخشی،ای کسی که زیبایت را از هندوستان گرفته تا به چین، میستایند و تحسین میکنند، و میان شب مانند نگین ماه میدرخشی، ای کسی که هیچ سروی در چمن به رعناای قد و بالای تو نیست ، و ستارهٔ پروین هم مثل تو رخسارش تابناک و درخشان نیست
ببالای تو در چمن سرو نیست .... چو رخسار تو تابش پرو نیست ( پرو = ستارهٔ پروین)
تو که اینچنین مقامی داری، هیچ شرم در خودت نداری و از روی پدر هم آزرم نداری و خجالت نمیکشی که میخواهی کسی را که پدرش ولش کرده و دوستش نداشته، تو برگیری و به او مهر بورزی؟
که آنرا که اندازد از بر پدر .... تو خواهی که او را بگیری به بر
منزل و جایگاه کسی که یه مرغ او را پرورش داده باشد، در کوه است و نه در نزد آدمیان. درضمن فرزند پیری که از یه مادر به دنیا میاد، نمیتواند از خودش نسلی به جای بگذارد ( بیماری البینو، که باعث سپیدی مو و سرخی پوست صورت میشود، در هزاران سال پیش بشدت مورد نفرت آدمیان بود، و طبق گفتهای این گونه افراد را از جامعه میراندند و کسی با آنها پیوند زناشویی نمیبست، (در آفریقا برعکس اینگونه افراد را مقدس میشمردند و اعتقاد داشتند قربانی کردن این افراد باعث سعادت و طول عمر میشود) و این گونه افراد که تحمّل نور خورشید را هم ندارند، کم کم به قسمتهای سرد، مثل شمال روسیه و اروپا مهاجرت کردند و نژاد ویکینکها که بسیار خون خوار و وحشی بودند، را از آمیزش با یکدیگر بوجود آوردند، نسل بلوند اروپای شمالی امروز از اینجا شروع میشود )
و فردوسی کبیر این بزرگترین حکیم تاریخ بشر و این انسان به تمام معنا، با سرودن داستان زال، و با قرار دادن یکی از این گونه افراد به عنوان فرزند پسر و اولِ یکی از پهلوانان شاهنامه، با این اعتقاد مضحک و عقب مونده و مرتجع که در میان مردم رایج بوده، در میافته و آنرا از زبان بزرگان، خردمندان، موبدان، و از همه مهمتر خداوند، نکوهش میکنه و به همچین کسی بزرگترین نقش در شاهنامه را میدهد، و او را فرزند بزرگترین پهلوان یعنی سام، و همچنین پدر بزرگترین پهلوان یعنی رستم، معرفی میکنه، و یکی از زیباترین زنان را که شاهکار آفرنیش میباشد را به عشق او گرفتار میسازد. یعنی ضد هر چه نژاد پرستی است یک تنه و قهرمانانه قیام میکنه، آقاست فردوسی.
کس از مادران پیر هرگز نزاد.... وزان کس که زاید، نشاید نژاد
جهانی سراسر پر از مهر توست .... بر ایوانها صورت و چهر توست
ترا با چنین روی و بالای و موی .... ز چرخ چهارم خور آیدت شوی
ندیمان به گفتار ادامه دادند که: تو که چنین خوب چهر و محبوب جهانی، شوهری از چرخ چهارم خور شایستهٔ تو است، نه زال سپید موی سیمرغ پرور.
(((((
( چرخ ) = آسمان ، سپهر ، فلك
تورا با چنين روي و بالاي و موي ..... ز چرخِ چهارم خور آيدت شوي
چوخورشيد بر چرخ بنمود تاج ..... زمين شد به كردارِ تابنده عاج
ستاره شناسانِ دوران پيش بنا به دانش زمان خود برآن بودند افلاك مركب از نه طبقه اند و نامِ آنها از پائين به بالا به حسب نزديكي به زمين به اين ترتيب است :
1 فلكِ ماه ( قمر )
2 فلكِ تير ( عطارد ) كه آنرا دبيرِ فلك نيز مي ناميدند
3 = فلكِ ناهيد ، آناهيتا ( زهره ) درخشانترين « ستارگان » رونده « سياره » ، پيشينيان آن را ستاره با شكون و سعد مي دانستند
4 = ( فلك آفتاب ) خورشيدِ گيهان فروز ، « شمس »
5 = ( فلك بهرام ) « مريخ »
۶ = فلك برجيس زاوش ( مشتري )
7 = فلك كيوان ( زحل ) كه پيشينيان آن را ستاره شوم و نحس مي دانستند ( رودكي ، نفيسي 409 )
ورسخن او رسد به گوشِ تو يك راه..... سعدشود مرتو را نحوست كيوان ( حافظ غزل 25 )
بگير طره مه چهره اي و قصه مخوان..... كه سعد و نحس ز تأثيرِ زهره و زحل است
بالايِ اين آسمان ( كسي را كه تنگدست و بي چيز است مي گويند در آسمان يك ستاره ندارد )
فلك ستارگان ايستاده قرار دارد كه آنها را « ثوابت » يا نجومِ متحيره يا ستارگان بياباني مي نامند و اين فلك را « منطقه البرج » مي نامند.
شماره صورِ فلكي در منطقه البروج قرار دارند دوازده است بدين ترتيب 1 = بره « حمل » 2 = گاو « ثور » 3 = دو پيكر ( جوزا ، توأمان ، ذوالصنمين ) 4 = خرچنگ ( سرطان ) 5 = شير ( اسد ) 6 = خوشه ( سنبله ) 7 = ترازو ( ميزان ) 8 = كژدم ( عقرب ) 9 = كمان ( قوس ) 10 = بزغاله ( جدي ) 11 = دول ( دولو ) 12 = ماهي ( حوت ) .
آفتاب در گردشِ سالانه از برابرِ اين دوازده صورت فلكی مي گذرد و هر موسم سال بستگي به آن داردكه آفتاب در برابر كداميك از آنهاست بنابراين:
هنگامي كه آفتاب از پيشِ بره ، گاو ، و دو پيكر مي گذرد موسمِ بهار است و خرچنگ ، شير ، خوشه ، تابستان و ترازو ، كژدم ، كمان ، پائيز و بزغاله ، دلو ، و ماهي، زمستان و نيز نامِ صورِ فلكي را به دوازده ماهِ سالداده و آنها را ( بروج ) مي خوانند ماهِ اول سالِ برج و ماهي و آخرِ برج ماهي بود بالايِ هشت فلك كه در پيش نامبرده شد فلكِ نهم يا فلك الفلك يا فلكِ معادلِ النهار قرار دارند كه آنرا ( عرش ) يا عرش اعلی مي خوانند .))))
ندیمان گفتند تویی که مثل مروارید میدرخشی، بعید است که با پیری نشینی.
چنین سرخ دو بسد شیر بوی ...... شگفتی بود گر شود پیرجوی
چون رودابه گفتار ندیمان را شنید، دلش مانند آتشی که از باد دمیده میشود و گر میگیرد، سخت براشفت و با چهرهی درهم و با خشم بر سرشان فریاد زد و از آن پس با روی دژم و ابروان در خمّ، به ایشان چنین گفت: شنیدن گفتار خام و نسنجیدهٔ شما هیچ ارزشی نداره، من نه قیصر روم میخواهم و نه امپراطور چین، نه از تاجدارن و پادشاهان ایران زمین، من فقط خواهان پسر سام یعنی زال پهلوان هستم که به بر و بازو به سان شیر میباشد. شما چه اونو پیر بخوانید چه جوان، برای من عزیز است مثل جان و روان. من ندیده او را دوست دارم چرا که عشق من به خاطر ظاهر او نیست، عشق من به خاطر صفات و هنر و دلاوری او میباشد.
مرا مهر او دل ندیده گزید ...... همان دوستی از شنیده گزید
برو مهربانم نه بر روی و موی ..... به سوی هنر گشتمش مهرجوی
ندیمان وقتی سخنان رودابه رو شنیدن و به آواز دل خسته و متأثر او گوش دادند، چرت غفلتشان پاره شد، و مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشد، بر سر جای نشستند و گفتند، ما یاران تو هستیم و به دل تو را دوست داریم و برایت همه کار میکنیم و گوش به فرمان تو هستیم، چرا که از فرمان تو جز بهی و نیکویی چیز دیگری نخواهیم یافت. سپس یکی از ندیمان گفت:ای سرو باغ، ابتدا رازت را نگاه دار و به کسی از این راز نهان نگو، و سپس بدان که ما اگر قرار باشد که جادوگری بیاموزیم، و با بند و افسون چشمها رو بدوزیم، این کار را خواهیم کرد و اگر لازم باشد که پرواز کنیم، به شکل مرغ درخواهیم آمد، و اگر قرار باشد در ته چاه رویم، به شکل آهو خواهیم شد تا شاه ( منظور از شاه، زال است، یادشان رفت که به زال گفتن بچه مرغ یا همون جوجه خودمون :))، تا شاه را نزد تو آوریم، و او را خادم تو سازیم.
لب سرخ رودابه پر خنده کرد ..... رخان معصفر سوی بنده کرد
که این گفته را اگر شوی کاربند .... درختی برومند کاری، بلند
که هر روز یاقوت بار اوارد .... براش تازیان در کنار آورد
معصفر = رنگ زرد به سرخ درآمده
لب سرخ رودابه پر از خنده شد و رخسارش به سرخی برگشت و به طرف ندیم رو کرد و گفت: اگر این کار رو بکنید که شاهکار کردید، انگار که درختی بلند کاشتید که میوهاش یاقوت است.
پرستنده برخاست از پیش اوی .... بدان چاره، بیچاره، بنهاد روی
ندیمان بیچاره به دنبال چاره از در برون تاختند و از پیش رودابه برخاستند و رفتند که کاری کنند، تا جبران گفتههای خام خود را کرده باشند. پس هر پنج نفرشون، سرو تن رو با مشک و گلاب شستند، دیبای رومی به تن کردند، سر و زلف رو با گلهای سپید و صورتی و قرمز آراستند و خرامان و شاداب و چالاک به کنار رودبار و رودخانهی که لشگر زال در آنجا خیمه زده بودند، رفتند. ماه فروردین بود و خرم بهار، زمین پوشیده از گلهای رنگارنگ، هوا آفتابی و معطر از عطر گٔلها، و انگار آسمان آبی و زمین رنگارنگ، دست در دست یکدیگر، با نوای گذر آب رودخانه که موسیقی روح بخشی را در فضا پخش میکرد میرقصیدند، و گوشها از این موسیقی نوازش میافت، و چشمها میخندید، بهشتی که نظیرش رو در رویا میتوان دید.
در این منظر بینظیر و این دشت خرم، ترک دختران زیبا روی آراسته، شروع کردند به شیطنت و بازی گرگم به هوا :) ، و چیدن گلها و با صدای بلند خندیدن و آنقدر شیطنت کردند تا زال نظرش به آنها جلب شد و از تخت بلند به آنها نگریست و پرسید، این گًل پرستان، گًل اندام، گًل رخ، کی هستند؟ یکی از یاران و خادمان دستان گفت: ندیمانی از کاخ محراب روشن روان، هستند.
و بانو و ماه کابلستان، سیندخت، این ندیمه گان را به سوی گلستان فرستاده است تا سبد سبد گًل بچینن تا کاخ محراب را با آنها بیارایند.
زال اندیشید از این بهتر نمیشه، پس به بهانه شکار مرغابی با خادم ترک خود به طرف گلستان رفت و تیری را که خادم در زه کمان نهاده بود به دست گرفت، و با آن مرغابی سیاهی (خشیشار) را که از آب به هوا پریده بود از پرواز فرود آورد و آب رودخانه را در جای که ندیمان رودابه گًل میچیدند، به خون مرغ الود. سپس به خادم ترک خود گفت تا برود و مرغ را بیاورد.
به نزد پری چهرگان رفت زال ...... کمان خواست از ترک و بفراخت یال
پیاده همی رفت جویان شکار...... خشیشار دید اندر آن رودبار
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد ....... به دست جهان پهلوان در نهاد
نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب ...... یکی تیره بنداخت اندر شتاب
ز پروازش آورد گردان فرود ...... چکان خون و وشی شده آب رود
بترک آنگهی گفت زان سو گذر ....... بیاور تو آن مرغ افگنده پر
خشیشار= نوعی از مرغابی بزرگ سیاه رنگ باشد که در میان سرش خال سفیدی هست . (برهان قاطع )
خادم به منظور پیدا کردن مرغ به طرف ندیمان رودابه رفت، ندیمان که همه حرکات شاه و خیمه ش را زیر نظر داشتند، به محض اینکه دیدند خادم دستان به آنها نزدیک شده است، شروع کردند از برو بازو و تن پیلتن و مهارت شکار کسی که مرغ را زده تعریف کردند و رو به طرف خادم کردند و از وی پرسیدن این سوار که چنین زیبنده است و اینچنین تیر از کمان میاندازد کیست. خادم تذکر داد که مودبانه حرف بزنید که این زال داستان فرزند سام و پادشاه زابل میباشد و اگر همه جهان را بگردید، سواری شایسته و نامدارتر از دستان نخواهید یافت و هیچ پادشاهی فرزندی به این نیکویی ندارد. ندیمان او را مسخره کردند و گفتند، حرف بیهوده نزن که پادشاه ما، محراب شاه کابل، فرزندی در کاخ خود دارد که شاهزادهٔ تو در زیبای و نیکوییی انگشت کوچیکش هم نمیشه و یک سرو گردن از شاهزادهٔ تو برتر و دو تا ایستگاه بالاتر از همه نیکو رویان ایستاده.
که ماهیست محراب را در سرای .... به یک سر ز شاه تو برتر بپای
و بعد شروع کردند از رخ و قد و بالای رودابه با زیباترین صفات تعریف کردند.
به بالای ساج است و همرنگ عاج ...... یکی ایزدی بر سر از مشک تاج
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم ....... ستون دو ابرو چو سیمین قلم
دهانش به تنگی دل مستمند ...... سر زلف چون حلقهی پایبند
دو جادوش پر خواب و پرآب روی .... پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست ..... چنو در جهان نیز یک ماه نیست
پرستندگان هر یکی آشکار ..... همی کرد وصف رخ آن نگار
بدین چاره تا آن لب لعل فام ..... کند آشنا با لب پور سام
و آنقدر گفتند و گفتند تا بلکه بتوانند رودابه را با پسر سام یعنی زال دستان آشنا کنند.
و به ترک بچه که خادم زال بود گفتند که: ماه اگر نوری دارد از پرتو خورشید است.
( فردوسی در ۱۰۰۰ سال پیش این نکته را میدانسته است که ماه از خودش نوری نداره و آنچه که از ماه تابیده میشود در واقع انعکاس نور خورشید بر سطح ماه است. جام جم یا همان اسطرلاب که به قول انگلیسا هزار سال طول میکشد که بتوان یک اسطرلاب را ساخت و هنوز که هنوزه دقیقترین ابزار اندازه گیری زمان به حساب میاید (انگلیسا امروزه آن را PlaniSphere میگویند و نوع دیگر ان را Star Finder نام گذاشته اند ) در زمان شاه عباس به وسیله برادران شرلی از ایران ربوده شد (به تدریج هر چه اسطرلاب بود بردند) به جای آن صندوق صندوق بافور و تریاک فرد علا و چای این مادهی سمی وارد ایران کردند و اسطرلاب رو از ایران بردند و شایعه کردن که رمل و اسطرلاب وسیله جادوگری میباشد، و وسیلهای ننگین است.
به هر حال جالبترین نکته در خواندن جام جم و یا اسطرلاب این است که برای طریقه محاسبهٔ صورتهای فلکی و ماهها و تاثیر آن بر اعداد و نمودارهای سینوسی و کسینوسی و روابط مثلثاتی پشت اسطرلاب، باید صورتهای بروج دوازده گانه را واژگونه نوشت یعنی بجای آنکه بگوییم فروردین ، اردیبهشت، خردا، تیر، مرداد و و و .... باید در اسطرلاب ماهها را از اسفند به طرف بهمن و دی و آذر تا فروردین حساب کنیم و یا به معنی دیگر باید از ماه حوت به طرف حمل محاسبه شود و نقش آنها را بر اسطرلاب نوشته شود تا بتوان به روش ریاضی و هندسی این محاسبات را انجام داد، و تنها یک دانشمند، یک شاعر، یک حماسه سرا یک نابغه یک ایرانی میهن دوست یک مرد رزم و بزم یک مرد علم و دانش یک ایرانی بزرگ که فردوسی باشد این چنین محاسبات را در شاهنامه و ابیاتش آوردها است و اوست که میگوید:
ز ماهی به جام اندرون تا بره ..... نگارید پیکر بدو یکسره
ماهی همان حوت است و بره ماه حمل است و یا همان فروردین که اینجا فردوسی طریقه محاسبهٔ اسطرلاب را ذکر کرده است
با وجود آنکه خاقانی و منوچهری و سایر شعرا هم اطلاعات ستاره شناسی بسیار جالبی از اسطرلاب در اشعارشان داده اند ولی هیچ یک به این اشاره نکردهاند که
ز ماهی بجام اندرون تا بره .... نگارید پیکر بدو یکسره
چه کیوان چه هرمز چه بهرام و شیر ..... چو مهر و چه ماه و چه ناهید و تیر
در مورد اسطرلاب یا جام جم میتوان گفت که حدود ۸۰ کار مختلف فنی، مهندسی ریاضی، زمانی و ستاره شناسی انجام میدهد. فردوسی در باره اسطرلاب مینویسد
که افزایش آب این جمع چیست ..... نجومی است یا آلت هندسی است)
فردوسی کبیر در باره ساختن اسطرلاب میگوید:
که در این در بسی سالیان کردهاند ..... بدین در بسی رنجها برده اند
برای ساختن جام جهان نما یا اسطرلاب باید سالها زحمت کشید
و اختر شناسان هر کشوری .... ز هر جا که بد نامور مهتری
بر کید رفتند کین جام کرد ..... به روز سپید و شب لاجورد
برای ساختن جام جم باید از ستاره شناسان معروف هر کشور و هر ناحیه و هر شهر نزد کیدنو، و یا کید و یا سیدنو که در شهر سپار نزدیک بابل و یا شوش زندگی میکرده است بروند و شب و روز زحمت بکشند تا چنین ابزاری را درست کنند (این ابزار یکی از عجائب دنیاست که به دست ایرانیان ساخته شده است، متاسفانه سیاستهای برتری جویانه غربیها و اینکه نمیخواهند اقرار کنند که علم و دانش واقعی را از شرقیا به ارث بردهاند، باعث شده که این حقیقت به صورت رازی سر به مهر همچنان ناشناس باقی بماند )
همه تابع اختر نگه داشتند ..... فراوان بر این روز بگذاشتند
در باره تابع اختران و طبایع آنها بحث مفصل در آسترلوژی است که فردوسی به آن اشاره میکند و این نشان میدهد که این مرد بزرگ تاریخ ایران اطلاعات جامع و جالب در علم ستاره شناسی داشته است، مثال دیگر آن که در باره ماه اشعار بسیار قابل توجه دارد که میگوید:
چراغی سر تیره شب را بسیچ .... به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش به پیمایدا .... دو روز و دو شب روی ننمایدا
پدید آید آنگه باریک و زرد .... چو پشت کسی کو غم عشق خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید .... هم اندر زمان، زو شود ناپدید
اشاره به گردش ماه و حلال روز اول ماه است و تا بیننده بخواهد دقیقا ماه را رویت کند لحظهای بعد غروب کرده و ناپدید میشود، در این بیت فردوسی میگوید روایت حلال اول ماه، طولی نمیکشد و امروز میدونیم که حداکثر یک ربع ساعت حلال ماه در افق روز اول پدیدار است سپس:
به دو هفته گردد تمام و درست ..... بدان باز گردد که بود از نخست
دو هفته طول میکشد که ماه قرص کامل شود یا همان ماه شب چهاردهم سپس به تدریج قرص ماه کم میشود تا دوباره به حلال میرسد
بود هر شبانگاه تاریکتر .... به خورشید تابنده نزدیکتر
این بیت شاهکاری از اطلاعات نجومی فردوسی است که دقیقا ماه روزهای ۲۸ و ۲۹ چون کنار و نزدیک خورشید است دیده نمیشود و این پدیدهای است که خیلی از افراد امروزه ، اطلاعات دقیقی از این حالت ماه ندارند و برای آنها سوال زا است در حالیکه دلیل آن همان است که فردوسی بنا به گردشهای خاص ماه گفته است، چون روز ۲۸ و ۲۹ ماه نزدیک خورشید است دیده نمیشود که در حقیقت باید به این شرح مختصر و مفید و اطلاع صحیح و دقیق فردوسی آفرین گفت زیرا شرح دلیل یک پدیده جالب نجومی است.
یک معمای نجومی دیگر که فردوسی کبیر با بیانی جالب و شیرین آن را مطرح میکند
بپرسید مر زال را موبدی .... از آن تیز هوش رای بین بخردی
که تا چیست آن دو سرو سهی .... که رسته است شاداب با فرهی
از آن بر زده هر یکی شاخ سی ..... نگردد کم و بیش بر پارسی
یکی از موبدان از زال این چیستان را میپرسد که آن چیست که ماند دو سرو آزاده میباشد که با شادابی و فرهی هستند که از این درختان سی تا شاخه سر زده که در پارسی این سی شاخه کم نمیشه، که در واقع اشاره به دو ماه قمری است که در تقویم پارسی کم نمیشه و ۳۰ روز میباشد در حالی که در تقویم قمری گاهی ۲۹ و گاهی ۳۰ روز است
و سپس:
چنین گفت کان سی سوار .... کجا بگذرانند بر شهریار
یکی کم شود راست چون بنگرید .... همان سی بود باز چون بشمرید
که منظور همان ماههای قمری هستند که یکی ۳۰ روز و یکی ۲۹ روز است که در حقیقت بنام سی سوار هستند که اگر یک بار آنها را بشمارید به تعداد سی سوار هستند و اگر آنها را مجدداً بشمارید ۲۹ سوار میشوند و خود این معمای است که زال این معما را حل کرده و میگوید که جواب ماههای قمری هستند :
گر آن سی سواران یکی کم شود .... بگاه شمردن همان سی بود
شمار مه نو بر این گونه دادن ... چنین کرد فرمان خدای جهان
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه ... که یک شب کم آید همی گاهگاه
بود این شمار مه تازیان ... که گه گه بود زان سواری زیان
میگوید جواب گاه شمار یا تقویم تازیان است که ماه گاهی ۲۹ روز و گاهی ۳۰ میباشد که در پارسی اینچنین نیست.
درود به روان فردوسی بزرگ و غنای دانش او.
برگرفته از : مجله اسکای اندسکوپ فوریه ۱۹۸۲ و ژانویه ۱۹۸۷ و ژانویه ۱۹۸۲ و مجله ساینتفیک آمریکا ژانویه ۱۹۷۴
ادامه داستان:
چنین گفت با بندگان خوب چهر .... که با ماه خوبست رخشنده مهر
ندیم ادامه داد که: ماه بدون خورشید نوری نداره و این خورشید است که ماه را خوب و رخشنده میکند. و هر دلاوری که جفت نداشته باشد، و زنی در کنارش نباشد مفت گرون است. مگر نشنیدی که باز نر به جفتش که بر روی تخم خوابیده بود چه گفت؟ بدو گفت: از این تخمها و وجود تو که باعث میشه این تخمها به ثمر رسند، نسل من ادامه پیدا میکنه، واگر نه من بدون تو به تباهی میرسم. ترک بچه خندید، خشیشاری که زال زده بود برداشت و شاد پیش پور سام، زال دستان برگشت.
زال از او پرسید، چه گفتند که اینچنین خندان شدی؟ و خادم، هر آنچه که رفته بود باز گفت، و شرح ماجرا را داد و دل پهلوان را شاد کرد.
چنین گفت با ریدک ماه روی .... که رو مر پرستندگان را بگوی
ریدک = پسر جوان بی ریش، امروز در مازندران ریکا میگویند که در اصل ریدک بوده، غلامی که در دربار پادشاهان و بزرگان به خدمت مشغول بوده، غلام بچه ترک، غلام ترک مقبول.
زال به ریدک گفت برو به ندیمان رودابه بگو، گًل چیدن از گلستان را اندکی کنار بگذارید و به باغی بیاید که میتوانید گوهر بچینید. ( عجب تشبیه زیبای آقاست فردوسی). سپس دستور داد که دینار و گوهر و گنج، دیبای زربفت به اندازهٔ پنج نفر آوردند، و آنها را نزد ندیمان رودابه فرستاد، و سفارش کرد که این به صورت راز پیش خودمون بمونه. ریدک رفت و به آن پنج رخسار روی، هدایا را داد و با محبت و احترام، رفتار کرد و همچنین سفارش زال را نیز به ایشان گفتند.
ندیم گفت: سخن رو هرگز نمیشه نهفته نگاه داشت، مگر سخنی که فقط بین دو نفر باشه، ولی وقتی سه نفر از سخنی آگاهی داشته باشند، این سخن نهفته نمیمونه، و اگر چهار نفر از سخنی آگاهی داشته باشند، بدان که همه کس از آن خبر دار میشوند. ( این یک واقعیت است، و فردوسی از هر انسان شناس و روان شناسی این رو بهتر میدونه که آدم ها، بنا بر خصلت انسانی که دارند، به طور گروهی نمیتوانند رازی را حفظ کنند، حتی در فراموشخانههای انگلیسی و فرانسوی هم این اصل رعایت شده، به این ترتیب که اعضا گروه هیچ کدام از وجود یکدیگر اطلاعی ندارند، مگر دو نفر که در راس این گروهها میباشند و رهبری آنرا دارند.)
و اگر زال داستان میخواهد که با ما خصوصی حرف بزند بهتر آن است که پیش ما آید. سپس ندیمان به یکدیگر گفتن، که شیر نر به دام افتاد، و اکنون کار رودابه و کام زال، در جهت برآورده شدن است و این رو به فال نیک گرفتن.
بدیشان سپردند زر و گهر ..... پیام جهان پهلوان زال زر
پرستنده با ماه دیدار گفت ...... که هرگز نماند سخن در نهفت
مگر آنکه باشد میان دو ........ تن سه تن نانهانست و چار انجمن
بگوی ای خردمند پاکیزه رای ... سخن گر به رازست با ما سرای
پرستنده گفتند یک با دگر ....... که آمد به دام اندرون شیر نر
کنون کار رودابه و کام زال ..... به جای آمد و این بود نیک فال
ریدک به پیش زال برگشت و هر چه شنیده بود به وی بازگفت. زال به هنگامی که خورشید کابلستان آرامید و فرو رفت، به طرف گلستان خرامید و خودش رو به ندیمان رساند. ندیمان پری رخ آراسته، با دیدن زال جلو دویدند و در برابر او، خمّ شدند.
پری روی گلرخ بتان طراز ..... برفتند و بردند پیشش نماز
طراز = نقش و نگار جامه، نقش علم، علم جامه و مطلق آرایش و زینت مجاز است . و با لفظ آوردن و دادن و کشیدن و نهادن و بستن و انگیختن مستعمل
زال گفت من شنیدم که شما از بانوی تان رودابه سخن گفتید، و مایل هستم که بیشتر راجع به او بدانم. برای من از بالا و دیدار آن سرو و از گفتار و رای و خرد و خوی او، یکایک سخن بگید و هر چه میگوید بگویید به جز سخن به گزاف و نادرست. که اگر به راستی سخن بگید در نزد من آبرو دارید و اگر به دروغ و کژی گفتگو کنید، و مرا بفریبید، مجازات خواهید شد و به زیر پای پیل خواهید افتاد. ( معلوم میشود که دروغ گویی مجازاتی بس سنگین داشته است و یکی از مجازاتهای که در آن دوره به کار میبردند، به زیر پای فیل انداختن بوده است)
سپهبد بپرسید ازیشان سخن .... ز بالا و دیدار آن سرو بن
ز گفتار و دیدار و رای و خرد .... بدان تا به خوی وی اندر خورد
بگویید با من یکایک سخن .... به کژی نگر نفگنید ایچ بن
اگر راستیتان بود گفتوگوی .... به نزدیک من تان بود آبروی
وگر هیچ کژی گمانی برم .... به زیر پی پیلتان بسپرم
رنگ از رخ، لاله گون ندیم پرید و به زردی صمغ گشت، خودش را به پای زال افکند و گفت: در میان خوبان و مهان، بهتر و خوبتر از سه نفر را هنوز مادر نزاییده است و نخواهد زائد. یکی سام پهلوان است که به بازو و پاکی دل و دانش و رای دو تا ایستگاه بالاتر از همه ایستاده است، دومی تو هستی که پهلوانی هستی دلیر و بر و بالای شیر را داری و انگار از روی تو عنبر میچکه که اینچنین خوشبو و دلانگیزی، و دیگری رودابهٔ ماه روی است که به سان سرو سهی از سر تا به پایش شاداب و خرم است.
رخ لاله رخ گشت چون سندروس .... به پیش سپهبد زمین داد بوس
چنین گفت کز مادر اندر جهان .... نزاید کس اندر میان مهان
به دیدار سام و به بالای او ..... به پاکی دل و دانش و رای او
دگر چون تو ای پهلوان دلیر .... بدین برز بالا و بازوی شیر
همی میچکد گویی از روی تو .... عبیرست گویی مگر بوی تو
سه دیگر چو رودابهی ماه روی .... یکی سرو سیمست با رنگ و بوی
ز سر تا به پایش گلست وسمن ..... به سرو سهی بر سهیل یمن
زلف گره در گره ش از سر تا پا به مانند کمند است و در لابلای این کمند گًل بافته شده است و با مشک و عنبر و به یاقوت و زمرد، سر و تن را آراسته است. انگشتان کشیده و سپید او به صد رقم هنر آغشته است. نقاش چینی ( بت آرای چین ) که زیباترین نقشها را میکشد و آنقدر زیبا هستند که در بین مردم هچون بت پرستیده میشوند، همچنین تصویری به زیبای رودابه نتواند کشید، آنچنان زیباست که ستارگان ماه و پروین بر او آفرین میفرستند.
زال مبهوت شد و سرش گیج رفت، با آوازی گرم و آوای نرم و سخنهای شیرین به ندیم رودابه گفت: و کلام تو در جان من نشست، بگو چاره چیست و چگونه میشود با نزد او راه یافت؟ چرا که دل و جان مرا پر از مهر او کردی و همه آرزوی من اکنون دیدن چهرهٔ زیبای اوست. ندیم گفت به خاطره شهریار هر کاری بتوانم خواهم کرد، اگر شده بفریبم و سخن به واژونه (دروغ) بگویم، سر مشک زلف عنبر افشانش را به دستانت خواهم داد و لبش را خواستار لبت، خواهم ساخت.(جاسوس دو جانبه به این میگن :))
بت آرای چین یا صورتگر چین = در دورهٔ باستان، نقاشان چین در صورتگری آنچنان مهارت داشتند که در تمام دنیا نظیرشان یافت نمیشد، چنان که دیگر شعرای ایران هم از آنها یاد میکنند، در همین زمینه حافظ میفرماید:
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد.
و یا سعدی کبیر میفرماید:
صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری .
و یا امیر معزی میگوید:
صورتگر چین از حسد صورت خوبش
هم خامه شکسته ست و هم انگشت گزیده ست .
برفتند خوبان و برگشت زال ..... دلش گشت با کام و شادی همال
همال = قرین، شریک، انباز، همتا
ندیمان به کاخ محراب برگشتند و زال با دلی شاد به جایگاه خویش رفت.
وقتی ندیمان با لبی خندان، پر سرو صدا و با بغلهای پر گًل به دروازه کاخ محراب رسیدند، دروازه بان با گستاخی و دل تنگ و ترشرویی، زبان دراز کرد که تا حالا کجا بودید؟ تا این وقت بیرون از کاخ چه میکردید؟ شگفت است از شما که اینگونه رفتار کنید ( معلوم میشود که در آن زمان برای رفت و آمد به کاخ مقرارتی بوده و دروازههای کاخ را تا ساعتی از روز باز نگاه میداشتند و به هنگام غروب دروازها را میبستند و ترش کردن دروازبان کاخ هم به این خاطر بوده است)
رسیدند خوبان به درگاه کاخ
به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ
نگه کرد دربان برآراست جنگ
زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ
که :بیگه ز درگاه بیرون شوید
شِگِفت آیدم تا شما چون شوید!
ندیمان گفتند: فصل بهار و وقت گشت در گلزار و چیدن گًل و سنبل است و از دیو در گلان ( نام شهر یا دهستانی )، خبری نیست، پس چرا باید بترسیم و در حفاظ حصار کاخ باشیم؟ نگهبان گفت مثل اینکه حالیتون نیست، امروز روز دگری است و مثل همیشه نیست، چون سپاه زال این اطراف اردو زدند و خدای کابل (محراب) از کلهٔ سحر تا شامگاه پا به رکاب هست و به همه آماده باش داده و اگر شماها رو بیخیال و مشغول گًل چیدن ببینه، بدنتان را با خاک و زمین یکسانِ میکند.
نبینید کز کاخ کابل خدای ...... به زین اندر ارد بشبگیر پای
اگرتان ببیند چینن گًل بدست ..... کند بر زمینتان هم آنگاه پست
ندیمان لب برچیدند و نگهبان را به حال خود گذاشتند و به طرف ایوانی که با شاخههای گًل اقاقیا پوشیده شده بود و عطر خوش گًل همه ایوان را پر کرده بود شتافتند و با بانوی ماه رخ شان، رودابه، به راز نشستند و هر چه که گذشته بود درمیان گذاشتند. ندیمان هر چه که دینار و گوهر از زال گرفته بودند در جلوی رودابه گذاشتند. رودابه از کم و بیش ( جزئیات کار) پرسید، و گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن، شما که او را دیدار کردید آیا همانی بود که در باره ش شنیده بودید و خواست که برایش هر چه دیده و شنیده اند را بگویند. هر پنج ندیم به یکباره و با همدیگه شروع کردن به سخن گفتن، رودابه گفت: یکی یکی بگید ببینم چی میگید.
پری چهره هر پنج بشتافتند .... چو با ماه جای سخن یافتند
که مردیست برسان سرو سهی ..... همش زیب و هم فر شاهنشهی
ندیمان یک به یکی ولی یکسان چنین تعریف کردند، که زال دستان مردیست به سان سرو بالا بلند و فر شاهنشاهی از چهرش درخشان و آشکار است، شانهها و سینهٔ پهن و فراخ و کمری تنگ دارد ( سواری میان لاغر و بر فراخ)
دو چشم نرگس ش، قیر گون و سیاه سیاه، لبای خوشرنگ و رنگ رخسارش حکایت از سلامتی درونش میکند، دستها و بازوانی مثل شیر نر دارد، و شجاع و قوی دل میباشد، موهایش سرا سر سپید است و این هم ننگی نیست. سپیدی موهای سرش مثل تاج گًل ارغوان است، و انگار باید همینطوری باشد تا مثل خورشید بدرخشد، یعنی آنچنان طبیعی است و به همین دلیل هم دلنشین است که انگار باید همینطور باشد همونطوری که خورشید باید بتابد تا خورشید باشد.
سراسر سپیدست مویش برنگ ..... از آهو همین است و این نیست ننگ (؟؟؟)
سر جعد آن پهلوان جهان .... چو سیمین زره بر گًل ارغوان
که گوییی همی خود چنان بایدی .... و گر نیستی مهر نفزایدی
و ما به او قول دادیم که کاری کنیم که دیداری به دیدار تو رساند و سپس پرسیدن حالا چه باید کرد، و ما جواب او را که به مهمانی خواهد آمد چه بدهیم، بگو تا به او باز گردیم چرا که منتظر جواب است.
به دیدار تو دادیمش نوید ..... ز ما باز گشتست دل پر امید
کنون چاره ی کار مهمان بساز .... بفرمای تا بر چه گردیم باز
رودابه با طبع شوخی که داشت سر به سر ندیمان گذشت و با لبی پر خنده به آنها گفت: اگر آن زالی که مرغ پروریده و سرش پیر بود و پژمرده، این چنین که شما میگید مثل گًل ارغوان شده و مثل سرو قدش کشیده و راست قامت شده و رخ پهلوانی و زیبا پیدا کرده، به این دلیل است که تعریف من رو شنیده و به دیدارِ من آرزومند شده و مشتاق من است.
همی گفت و لب را پر از خنده داشت ..... رخان هم چو گلنار آگنده داشت
( اثرات شاد بودن دل را دارید که، دل یه زن وقتی شاد باشه دنیا رو میسازه و عکسش هم صادقه، هر جا دیدید که خانهای و از آن فرار تر جامعهای غم زده و مفلوک و بیمار و عقب مونده است، بدانید و آگاه باشید که زنان جامعه غمگینن و ناشاد و اسیر و بدون عشق به سر میبرند. یکی از عمده دلایلی که انگلیس با داشتن هیچی قرن هاست مهمون دنیاست و داره به دنیا آقای میکنه، این است که قرن هاست زن بر این کشور حکومت میکنه. ظرافتی که فردوسی کبیر اینجا نشون میده در مورد روانشناسی زن که وقتی دلش شاد است، لبش پر خنده میشه و شروع به مزاح گویی میکنه، فقط و فقط از این بزرگ مرد انتظار میرود و بس. آقاست فردوسی)
که یزدان هر انچت هوا بود داد ..... سرانجام این کار فرخنده باد
که خواستن توانستن است، به شرطی که با همه وجودت بخواهی و برایش تلاش کنی، چرا که یزدان فقط در این شرایط با تو همراه خواهد شد و یاریت خواهد کرد و نتیجه و سرانجامِ کاری که یزدان در آن به تو یاری رساند، حتما فرخنده خواهد بود.
بعد از چندی که رودابه و ندیمان سر به سر هم گذاشتند و تفریح کردند، سپس برخاستند و به آراستن خانهٔ زیبای رودابه که چون خرم بهار بود و دیوارهای آن به وسیله تابلوهای زیبای نقاشی از چهرهٔ بزرگان، و با طبق طبق گًل تزئین شده بود، پرداختند. بالشهای از دیبای چینی، طبقهای زرین پر از میوه و خوراکیهای بهشتی، عقیق و زبرجد، می و مشک و عنبر در پارچهای بلوری، گلاب، شراب، گًل بنفشه و نرگس و ارغوان، سنبل و یاسمن کفّ خانه را پوشندند بطوری که از آن خانه عطر گًل تا به خورشید کشیده شد، خلاصه مجلسی آراستند تماشای و تحسین برانگیز. سپس جامههای زرین پوشیدند و با پیروزه (فیروزه ) خویش را آراستند. وقتی که خورشید تابنده ناپدید شد، در خانه را بستند و کلیدش را پنهان کردند ( یعنی اعلام کردند که رودابه کسی را به خلوت خویش راه نمیدهد و کسانی که میخواهند با وی دیدار کنند برن فردا بیان). سپس یکی از ندیمان به سوی جایگاه سام راهی شد و به وی خبر داد که جامت به دست باشد و زلف نگار هم، به سوی رودابه برو که بانوی ماه رخ در انتظار تو در ایوان خانه ش نشسته است.
تو گویی زال بال درآورد و تا پای ایوان رودابه پرواز کرد. وقتی زال سوار بر اسبی کوه پیکر از دور نمایان شد، رودابه به ایوان خرامید، و وقتی زال به پای ایوان رسید، رودابه لبان سرخ فام را از هم گشود و با صدایی آسمانی، زال را صدا زد و به او درود گفت ...... شاد آمدیای جوان مردِ شاد، درود جهان آفرین بر تو باد، خمّ چرخ گردون، زمین تو باد، زال وقتی این آوای روح پرور را شنید از پایین ایوان نگاه کرد، رودابه کابلی سرو قد ، سیاه چشم گلرخ را به ایوان دید که چون خورشید میدرخشید، تو گویی خاکی که در آفرینش رودابه به کار رفته از یاقوت سرخ میباشد ، ایوان از آن گوهر تابناک به رنگ سرخ عشق درآمده بود، دل در سینه پهلوان از جا کنده شد، و با خود نالید، تو که کشتی منِ دلداده را، بر خاک و خون افتاده را، بردی دل حسرت کشم، افکندهای بر آتشم .....، ولی با صدای محکم و با محبت پاسخ داد،ای ماه چهره، درود از من بر تو که آسمان به تو آفرین گفته است، چه شبهای که به آسمان خیره شدم و به درگاه یزدان پاک خروشیدم و این لحظه و دیدار تو را خواستار گشتم. اکنون که دلم به یاری یزدان پاک از دیدار تو شاد گشته و به این خوب گفتار با نازِ تو، نواخته است، خواستار این هستم که به نزدت بیایم و با تو گفت و گو کنم.
چو از دور دستانِ سام سوار
پدید آمد، آن دخترِ نامدار،
دو بیجاده بگشاد و آواز داد
که: شاد آمدی،ای جوانمرد شاد.
درود جِهان آفرین بر تو باد
خَم چرخ گردان زمین بر تو باد
پرستنده خرٌمدل و شاد باد
پیاده بدین سان ز پرده سرای،
چنانی ، سراپا، کو کرد یاد.
برنجیدت این خسروانی دو پای.
سپهبد کزان گونه آوا شنید،
نگه کرد و خورشید رخ را بدید.
شده بام از او گوهر تابناک؛
به جای گُلَش، سرخ یاقوت خاک.
چنین داد پاسخ که:ای ماه چهر
درودت ز من، آفرین از سپهر
چه مایه شبان، دیده اندر سماک،
خروشان بُدم پیشِ یزدانِ پاک
همی خواستم تا خدایِ جهان
نماید به من رویت، اندر نهان.
کنون شاد گشتم، به آوازِ تو؛
بدین چرب گفتارِ با نازِ تو.ِ
یکی چارهی راهِ دیدار جوی؛
چه پرسی،تو بر باره ومن به کوی؟
( اونوقت میگن گالیله ایتالیای که در قرن ۱۶ - ۱۷ میلادی میزیسته، گفته است که زمین گرده و میچرخه، این خمّ چرخ گردون که فردوسی اینجا نوشته است، شاهد ماست که حداقل فردوسی قرنها قبل از گالیله، میدونسته که زمین گرد است و میچرخد)
بگو راه و چارهٔ دیدار چیست تا با همدیگه حرف بزنیم و تو از من بپرسی و من از تو
یکی چارهٔ راه دیدار جوی ..... چه پرسی، تو بربارهٔ و من به کوی؟
پری روی گفت و سپهبد شنید، سپس کمند موهای بافته شدهاش را باز کرد و از ایوان به زیر انداخت، یک خرمن زلف پیچ در پیچ و خمّ اندر خمّ که ماری بلند را میماند به پایین فرستاد و گفت از گیسوی من بگیر و به بالا بیا که گیسوان من از برای تو میباشد ( این صحنه یکی از زیباترین صحنههای شاهنامه است که از روی این صحنه و با اقتباس به این صحنه ، فیلمهای زیادی در غرب ساخته شده است، رودابه موهای پر پشت بافته شده ش را مانند کمندی برای زال به پایین ایوان میفرستد تا زال از آن گرفته و خودش را به ایوان برساند).
نگه کرد زال اندر آن ماه روی ...... شگفتی بماند، اندر آن روی و موی
زال وقتی خرمن گیسوی رودابه رو دید شگفت زده شد و ماتش برد، بعد از اینکه به خودش اومد، چنین پاسخ داد که: چنین روزی خورشید روشن مباد اگر من به کمند گیسوان تو چنین دست درازی کنم، من با دستهای که بخواد این کار رو بکنه اول جانم را میگیرم و تیر بخوره به دلی که بخواد برای رسیدن به آرزوش این کار رو بکنه. سپس کمندی از زین اسب باز کرد و سرش رو در دستش خمّ کرد و با یک حرکت به طرف گنگرهٔ سر ایوان رودابه پرتاب کرد و وقتی سر کمند در سر کنگری ایوان حلقه شد، زال از کمند گرفت و چابک در لحظهای خودش رو به ایوان رساند.
گرفت آن زمان دست، دستان به دست .... به رفتند هر دو به کردار مست
سپس دو دلداده بر یکدیگر نگریستند و رودابه دست زال دستان را به دست گرفت و در حالی که هر دو وجود زمان و مکان را فراموش کرده بودند، از ایوان به طرف خانه راهی شدند، ( به کردار مست)
خانهای زرنگار که برای مجلسی شاهوار آماده شده بود، بهشتی بود آراسته به نور، گًل، شور و عشق. رودابه در پیش و زال به دنبال او وارد شدند. در درخشش نور یکدیگر را دیدند، زال از رو و مو، بالا و فره رودابه، از لباس و سر تا به پای پوشیده از گوهر و گًل، مبهوت گشت و به حیرت فرو رفت
دو رخساره چون لاله اندر شمن ..... سر جعدِ زلفش شکن بر شکن
شمن = بت
رودابه هم به زال نگریست و او را با فرّ شاهنشاهی دید، دشنهای با دستهٔای پوشیده از یاقوت در کمر بسته و تاجی کوچک از یاقوت نیز در روی انبوه موهای سپیدش گذاشته، بازو، سینه ، یال و کوپال همچو شیر، دلروبا و دلفریب.
حمایل = آویخته، از گردن مورب آویزان کرده و در پهلو آویخته
همی بود بوس و کنار و نبید ..... مگر شیر کوو گور را نشکرید
نبید = به پارسی باستان، به شراب خرما میگفتند
تا پاسی از شب خوردند و شراب نوشیدند و گفتند، و بوسیدند و یکدیگر را در بر گرفتند و از یکدگر کام دل گرفتند با همان اشتیاقی که شیر برای شکار گور دارد ( فردوسی میگه زن انتخاب میکنه، زن برای به دست آوردن معشوق پیش قدم میشه، زن معشوق را به کنار خود دعوت میکند، زن از معشوق کام دل میگیرد و همه اینها بقدری طبیعی و روان گفته میشود تو گویی این حکیم عالیقدر از تعلیمات نفرت انگیز مذهب که باعث تلخی کام آدمیان و ایجاد نفرت و دوری آنها از یکدیگر میشود، به هیچ وجه خبری نداشته است و به زن به عنوان یک برده یا وسیله خوشگذرانی مرد نگاه نمیکرده است، بلکه زن را به عنوان یک انسان دارای همون حقوقی میداند که یک انسان به طور طبیعی دارا میباشد و این حقوق در مذاهب کم و بیش به مردان داده شده است، در حالی که مذهب، زن را تا حد یک حیوان بی ارزش که نه دارای احساس است و نه اصولاً میتواند دارای احساسی باشد نگریسته است و نهایت ارزشی که برای یک زن در نظر گرفته است، این است که او را همانند مزرعهای بداند که میبایستی در آن کاشت و برداشت، و به جز این، زن را در پستوی خانه نهان کنید و به تن پسر بچهها لباس زنانه بپوشانید و آنها را در مجالس عیش و نوشِ نفرت انگیزتان وادار به رقصیدن کنید و بکنید آنچه را که هیچ حیوانی را مجبور به آن نمیتوان کرد، ولی برای آنچه که آفریده خداوند است و به عنوان یه امر طبیعی بین زن و مرد مطرح است، مجازات سنگسار و مرگ به بدترین شکلش را قرار بدهید، ننگ بر این حماقت. )
سحر گاهان، زال به رودابه گفت که او را به عنوان همسرش میخواهد و آرزو دارد که بقیه عمر را در کنار او باشد، ولی میداند که در این راه، دشواریهای زیادی است، از جمله اینکه منوچهر شاه، به خاطره اینکه رودابه از نوادگان ضحاک است، هرگز با این ازدواج رضایت نخواهد داد.
سپهبد چنین گفت با ماه روی ..... که ای سرو سیمین، پر از رنگ و بوی
منوچهر چون بشنود داستان .... نباشد بدین کار همداستان
در ضمن، سام هم خشمگین خواهد شد و بر من خواهد خروشید، ولی تو بدان که من در این راه کفن پوشیدهام و سرمایه من، جان و تنام میباشد و به یزدان پاک سوگند میخورم که هرگز پیمانی که امشب با تو بستم، نشکنم و از این پیمان نگذرم
ولیکن سر مایه جان است و تن .... همان خوار گیرم، بپوشم کفن
پذیرفتم از دادگر داورم .... که هرگز ز پیمان تو نگذرم
و در راه رسیدن به تو، شب و روز به درگاه خدا نیایش خواهم کرد. شاید که دل سام و منوچهر از خشم و کینه شسته بشود و از خشم و پیکار دست بر دارند.
سپس رودابه لب به سخن گشود و چنین گفت: که برای من جز تو زوج و جفتی نخواهد بود، و من به یزدان پاک سوگند میخورم که جز تو هیچ کس شوهر من نخواهد بود و من نیز تا پای جان برای رسیدن به تو تلاش خواهم کرد و به تو تا زنده هستم وفادار .( به همین سادگی و در عین معصومیت یک زن و مرد ایرانی پیمان زنا شویی میبندند و در نزد خدا و وجدانشان سوگند میخورند که جز همدیگر کسی را نخواهند و تا پای جان به یکدیگر وفادار بمانند، خداوند در این جور مواقع لبخندی از رضایت میزند. اینکه حالا بدو دنبال آخوند که بیاد یه سری اراجیف رو به زبان بیگانه بگه و تو نفهمی که چی میگه و همسرت نفهمه که چی میگه و نفهمیده بگی "بله" و نتیجه این نفهمیدن این که بعد از چند مدت، تو به او خیانت کنی او به تو، و سپس مثل دو دشمن خونی به همدیگه بپردازید و از هم انتقام بگیرید و با نفرت از هم جدا شید، این است رسم ازدواج مذهبی در بیشترِ مواقع، البته در هر پدیده ای، چیزی به نام استثنأ هم وجود دارد، که من همیشه از استثناها به عنوان پدیدههای نادر یاد میکنم ولی وجودشان را هرگز انکار نکردهام)
بدو گفت رودابه :«من همچنین
پذیرفتم از داور داد و دین
که: بر من نباشد کسی پادشا،
جهان آفرین بر زبانم گوا
جز از پهلوانِ جهان، زالِ زر
که با تخت و تاج است وبا زیب و فر.»
همی مهرشان هر زمان بیش بود
خرد دور بود آرزو پیش بود
چنین تا سپیده برآمد ز جای
تبیره برآمد ز پردهسرای
پس آن ماه را شاه پدرود کرد
بر خویش تار و برش پود کرد
ز بالا کمند اندر افگند زال
فرود آمد از کاخ فرخ هَمال.
چنین بود احوال دو دلداده و هر زمان مهر آنها به یکدیگر بیشتر میشد، تا اینکه به صدای تبیره (دهل) که از سرا پرده شنیده میشد و سپیده صبح رو اعلام میکرد، به خود آمدند و زال یک بار دیگر رودابه را بوسید و با وی بدرود گفت و از همان کمندی که بالا آماده بود به پایین فرو رفت.