مهر ۲۲، ۱۳۸۸

فریدون و پسرانش- ادامه

تاخت کردن کاکوی - نبیرهٔ ضحاک
منوچهر هم برای قارن اینچنین تعریف کرد و به او گفت، وقتی‌ تو برای فتح دژ حصن رفتی‌، لشگری با تیغ‌های بر افراخته و آب دیده و بران به فرماندهی یک پهلوان نو کیسه و کینه خواه به سوی ما آمد. و بعد که جستجو کردیم، فهمیدیم که فرمانده لشگر کسی‌ نیست جز کاکوی ناپاک که نبیر ضحاک است. کاکوی با صد هزار سواران گردن کش و نامدار به ما حمله کرد و تعدادی از مردان دلیر ما را که برای خودشان دلاور و به روز نبرد شیران میدان جنگ بودند ، را کشت و از ما گرفت. اینک کاکوی ناپاک از دژ هوخت گنگ ( بیت المقدس ) به یاری سلم آمده است. میگویند مانند دیو قوی و جنگی است و در رزم ناجوانمرد و بسیار پر زور میباشد.


من هنوز او را نیازموده ام، ولی‌ این بار که به میدان آمدیم، با او پنچه خواهم انداخت و مبارزه با او خواهم رفت. (رابطهٔ بین شاه و سردارش رو دارید که، از دو دوست صمیمی‌ ترند )

قارن گفت،‌ای شهریار دلاور، کاکو و کاکوی کدومه؟ در همهٔ جهان، کسی‌ نمیتونه با تو هم رزم بشه، مگه اینکه از جونش سیر شده باشه. پلنگ اگه به جنگ تو بیاد، پوست و گوشتش دریده خواهد شد، این کاکوی در جایگاهی‌ نیست که به حساب بیاوریش و با او نبرد کنی‌، اجازه بده من با کمک گرفتن از خرد و هوش، تکلیفش رو یه سره می‌کنم.
منوچهر گفت، نه تو تازه از جنگ بزرگی‌ برگشتی‌، و کار مهمی‌ رو به انجام رسانده ای، تو استراحت کن و به این مطلب اصلا فکر نکن، من خودم کارش را می‌سازم.

سپس مثل عقاب پرید رو اسبش و در قلب سپاه جا گرفت و دستور داد شیپور و نای جنگ را زدند. سپاه با خروش و آوای طبل جنگی به حرکت درامد و هوا از غبار قیرگون شد و زمین به رنگ آبنوس درامد. دو لشگر به هم پیچیدند و آنچنان تیغ‌ها در آسمان برق میزد و آنچنان هوا از پری که در انتهای تیرها بسته بودند، پوشیده شد که، انگار که در آسمان دامی برای کرکس پهن کرده‌اند و کرکس به دام افتاده و آنقدر بال و پر زده که تمام پرهاش در هوا پراکنده شده. عجب تشیبه‌ای می‌کنه فردوسی‌ عجب تشبیه ای، آقاست فردوسی‌


دهنده خروش آمد و دار و گیر ...... هوا دام کرکس شد از پر تیر
فسرده ز خون پنجه بر دست تیغ .... چکان قطرهٔ خون ز تاریک میغ
آنچنان خون از دستی‌ که تیغ را در مشت میفشرد میچکید، تو گویی از ابر تیره باران خون می‌باره
تو گفتی‌ زمین موج خواهد زدن ..... و ز آن موج بر اوج خواهد زدن
تو گویی بر روی زمین موج روان است و ارتفاع این موج به آسمان و اوج میرسه.

کاکوی عربده کشان به طرف شاه دوید و با منوچهر مانند نره دیو درگیر شد. جنگ بین این دو مانند جنگ بین دو شیر ژیان بود. کاکوی با نیزه به کمرگاه شاه زد و زره رو بر بدن شاه درید و شاه بدون زره در برابر کاکوی ماند.
منوچهر با تیغ آنچنان بر گردن کاکوی زد که جوشن کاکوی دریده شد.


تا نیمی از روز به این گونه به هر دو گذشت، گاهی‌ مثل پلنگ بر یکدیگر آویختند، گاهی‌ به خاک و خون در غلطیدند.


وقتی‌ شب شد، تمام دشت و هامون به خون آغشته شده بود، در این زمان شاه در کمرگاه کاکوی چنگ انداخت و از زین به زیر کشیدش و به زاری بر خاک گرم انداختش و با شمشیر سینه‌اش را چاک داد. مرد عرب جان به جان آفرین تسلیم کرد.



گریختن سلم و کشته شدن او به دست منوچهر

وقتی‌ منوچهر مرد تازی را به دیار نیستی‌ فرستاد به طرف لشگر خویش رفت و دستور حمله داد و لشگر که از این پیروزی به هیجان آماده بود و جون تازه گرفته بود، چون شیر دمان ولی‌ سبک بال و با نشاط به لشگر سلم حمله کردند، و سلم که اوضاع رو بیریخت و جنگ رو باخته دید، آهنگ گریز گذاشت و پشت به سپاه منوچهر کرده و فرار رو به قرار ترجیح داد
تهی شد ز کینه سر کینه دار ..... گریزان همی‌ رفت، سوی حصار

پس اندر سپاه منوچهر شاه .... دمان و دنان برگرفتند راه

سلم به طرف دریا و دژ آلانان تاخت تا در آنجا پناه گیرد، ولی‌ وقتی‌ به دریا رسید، نه از دژ خبری دید نه از کشتی‌. و دشت را پر از کشته و دژ را سوخته یافت. سپاه ایران و منوچهر به سپاه سلم رسید و سلم و سپاه در حال گریز به چنگ ایرانیان افتادند. 

منوچهر شاه که دنبال انتقام پدر بود، دید که سلم در حال گریختن است، پس با شتاب خودش را به پشت پادشاه روم رساند و فریاد برآورد ای مرد شوم بد کردار بی‌ رحم، برادر رو برای دنیا و تاج میکشی؟ کجا میری که برایت تاج پادشاهی اوردم.


درختی که کاشته‌ای اکنون به بار نشسته است و میوه داده و اکنون میتونی‌ از میوه‌اش بچشی. و اگر این بار و میوه خاری است تو خود کاشته‌ای و اگر پرنیان است خود رشته ای. سپس اسب را تاخت زد و خودش را به او رساند و با شمشیر به گردنش زد و سرش رو از تن‌ جدا کرد، سپس دستور داد سر سلم رو سر نیزه زدند و به سپاه نشان دادند. همهٔ لشگر سلم همچون گله‌ای که رم کرده باشد، دسته دسته در کوه و دشت و دریا پراکنده شدند

از میان لشگر شکست خوردهٔ سلم، مردی خردمند و پاکیزه مغز که زبانش پر از گفتار نغز و شنیدنی بود، انتخاب شد تا به نمایندگی از طرف سپاه بنزد منوچهر شاه رفته و طلب بخشش و امن کند. مرد به منوچهر چنین گفت: ما مشتی کشاورز و دامدار هستیم که بناچار رخت سپاهیگری و سربازی به تن‌ کرده ایم، و به جنگ کشانده شده ایم، و ما را نه با کسی‌ جنگی هست و نه کینه کسی‌ را در سر داریم، و اکنون همگی‌ بندهگان شاه هستیم و اگر شاه بخواهد سر از تن‌ ما جدا کند یارای مقاومت و توان ایستادگی نداریم و دل‌ و جان به مهر و لطف شاه بسته ایم که از خون ما درگذرد که مشتی بیگناهیم. منوچهر گفت شما چه دوست من باشید و چه دشمن من، مرا با شما کاری نیست، چرا که من به هدف خودم رسیدم و کشتن بیگناهان و ظلم کردن در آیین من نیست، و عقیده دارم که اگر کاری برای ایزد و در راه خدا نباشد یا کاری است بیهوده و یا اهریمنی، بنا بر این شما میتوانید رخت جنگ را از تن‌ درآورده و به هر جا که دوست دارید بروید و از این به بعد از ریختن خون بی‌ گناهان پرهیز کنید و اینک نیز کسی‌ را با شما کاری نیست. وقتی‌ سخنان منوچهر به پایان رسید از سپاه شکست خورده سلم خروشی برخاست، و همگی‌ آلت و ساز و سلاح جنگ را در پیش پای منوچهر ریختند و تسلیم شدند.

همه آلت لشگر و ساز جنگ ...... ببردند نزدیک پور پشنگ

ببردند پیشش گروهها گروه .... یکی‌ توده کردند برسان کوه

فرستادن سر سلم را به نزد فریدون
منوچهر شاه فرستاده‌ای را انتخاب کرد و سر سلم را به او سپرد و نامه‌ی نوشت و به دست فرستاده سپرد تا به نزد فریدون شاه ببرد.

منوچهر سر نامه را نخست با سپاس و آفرین به کردگار آغاز کرد و نوشت، سپاس جهاندر پیروز را که هم نیرو میدهد و هم پیروزی از او است و هم هنر میدهد و هم شگفتی از او است، کردگار یکتا که همه چه نیک‌ و چه بد زیر فرمان اوست و همهٔ درد‌ها زیر درمان او.
 سپس از احوال شاه پرسید و افزود، آفرین بر شاه خردمند و بیدار، فریدون شاه زمین، که با خرد و فر ایزدی، بدی‌ها را از خویش دور کرده است. به یاری و لطف ایزد یکتا، دو دشمن خونی و کشنده ایرج پادشاه بیگناه ایران، به سزای اعمال خویش رسیدند و سر‌های بی‌ آزرم و شرمشان به شمشیر عدالت و کینه خواهی‌ بریده شد و خون ناپاکشان از روی زمین شسته شد. سپس شرح مفصل جنگ را برای نیا نوشت و در انتها اضافه کرد که بعد از فرستادن این نامه خود نیز به سرعت به طرف ایران و فریدون شاه حرکت خواهد کرد.


 فرستاده وقتی‌ به نزد فریدون رسید و نامه منوچهر و غنایمی که منوچهر با وی همراه کرده بود را به فریدون سپرد، دل‌ شاه از شنیدن خبر سلامتی‌ منوچهر شاد گشت و ایزد یکتا را سپاس فراوان گفت و به شکرانهٔ آن بفرمود جشن بزرگی‌ برای مردم به پا کردند و همه غنایم و اموال از جواهر دام و رمه را بین مردم تقیسم کرد، سپس پهلوان سام را هم که از هندوستان با پیروزی و با غنایم بسیار باز گشت بود آفرین گفت و بسیار ستود و او را کنار خود نشاند و شرح جنگ منوچهر با تور و سلم را برای او تعریف کرد و به او گفت که اینک من پیر شده‌ام و تصمیم دارم وقتی‌ منوچهر برگشت تاج پادشاهی ایران را به او بدهم و از تو میخواهم همانطور که همیشه یاور من بودی از منوچهر حمایت کنی‌ و یار او باشی‌.

از آن طرف منوچهر شیروی را به طرف دژ فرستاد تا آنچه که از غنایم باقی‌ مانده است جمع‌آوری کند و بر روی پیل‌ها ببندند و به طرف ایران حرکت کنند

سپاه را ز دریا به هامون کشید ..... ز هامون سوی آفریدون کشید

چو آمد به نزدیک تیمشه باز ... نیا را به دیدار او بد نیاز

لشگر پیروز ایران با شکوه و هیبت، با نوای کوس و کرنای به حرکت درامد، در حالی‌ که پهلوانان بر پشت پیلان بر تخت‌های که به جواهر و حریر چینی‌ آراسته شده بودن نشسته بودند و در صف اول سپاه جای داشتند.

جهانی‌ از درفش و پرچمهای سرخ و زرد و بنفش در میان سپاه حرکت میکرد و سپاه از دریای گیلان تا نزدیک ساری همچون ابری سیاه زمین را پوشانده بود. وقتی‌ سپاه با این همه شکوه و جلال به تیمچه و نزدیک فریدون شاه رسید، فریدون با تمامی یاران و پهلوانان دلیر و همچون شیر ژیان ایران زمین به استقبال و پیشواز منوچهر آمد.

 وقتی‌ سالار همه پرچم‌ها یعنی‌ درفش کیانی ایران زمین از دور پیدا شد، همه سپاه به احترام صف کشیدند و منوچهر از اسب پیاده شد و به نزد نیا آمد و زمین خدمت فریدون شاه را بوسید و بر فریدون آفرین فرستاد. فریدون او را بغل کرد و روی او را بوسید و با دست چهره‌اش را از غبار راه پاک کرد، سپس دست‌ها را به سوی آسمان بلند کرد و یزدان پاک را سپاس گفت و افزود که‌ای دادگر داور راست گوی، تو گفتی‌ که داور دادگر هستی‌، و ستم دیده را یاور... تو به من هم داد دادی هم داوری، هم تاج دادی هم انگشتری، سپاس تو را که این همه نعمت را به من بی‌دریغ دادی و داد مرا باز پس گرفتی‌. تقدیر من این بود که سر سه فرزندم را از تن‌ جدا ببینم و در غم ایشان فشرده دل‌ باشم، سپس بفرمود تا منوچهر شاه را بر تخت نشاندند و با دست خویش کلاه زرّ را بر سرش نهاد و اداره ایران را به او سپرد. چرا که دیگر پیر بود و مصیبت دیده.

گفتار اندر شتافتن فریدون به نزد کردگار

فریدون وقتی‌ از پادشاهی کناره گرفت تا روزی که زنده بود در غم فرزندانش دل‌ خون و پر از گریه روی بود. او مدام با یزدان پاک راز و نیاز میکرد و با او سخن میگفت، و مینالید که‌ای دادگر توانا من سه فرزند دلبندم را از دست دادم، چون آنها به حرف من گوش ندادند و دلهایشان را با من یکی‌ نکردند.

هم از بدجویی هم از کردار بد .... بدبروی جوانان چنین بر رسد

نبردند فرمان من لاجرم .... جهان گشت بر هر سه برنا دژم

فریدون رفت ولی‌ نامش تا روزگاران دور و دراز زنده ماند، چرا که پادشاهی دادگر و مردی بزرگ و آزاده بود و در این روزگار جز نیکویی باقی‌ نخواهد ماند. منوچهر به رسم پادشاهان او را به خاک سپرد، بدنش را با مشک و عنبر شستند و در تابوتی از عاج قرار دادند و پیکرش را با زرّ و سیم پوشاندند و سپس سر آن را بستند و تاج کیانی را بر روی آن نهادند و در دخمه مخصوص قرار دادند و سپس همه مردم و لشگر یک به یک نزد او رفته و با او بدرود گفتند، همانطور که در کیش و آیین آنها رسم بود، و سپس سر دخمه را نیز بستند.

منوچهر تا یک هفته بسیار گریه و زاری کرد و سپس آرام گرفت.
جهانا سراسر فسوسی و باد ..... بتو نیست مرد خردمند شاد

یکایک همی‌ پروریشان بناز .... چه کوتاه عمر و چه عمر دراز

چو مر داده را باز خواهی ستد ..... چه غم گر بود خاک آن کربسد ؟

اگر شهریاری و گر زیر دست .... چو از تو جهان این نفس را گسست

همه درد و خوشی توشد چو خواب .... بجاوید ماندن دلت را متاب

خنک آنک از او نیکویی یادگار ... بماند اگر بنده گر شهریار