مهر ۲۱، ۱۳۸۸

جمشید


جمشید


جمشید هفت صد سال پادشاهی کرد


جمشید فرزند طهمورث بود که بعد از پدر بر تخت شاهی‌ تکیه زد و به رسم کیان بر سرش تاجی‌ از طلا گذشت. در زمان او، زمین در آرامش و صلح بود و در آسمان دیو و پرندگان و پریان سر به فرمان او داشتند، جمشید به مردم قول داد که بدی رو از جهان براندازه و انسانها رو به سوی رستگاری و روشنی هدایت کنه ، او خودش رو پادشاه این دنیا و دنیای روحانی مردم می‌دونست


منم گفت با فر ه ی ایزدی
همم شهریاری، همم موبدی
بدان را ز بد، دست کوته کنم
روان را، سوی روشنی، ر‌ه کنم


سپس جمشید رمز نرم کردن آهن را کشف کرد و به این طریق ساختن ابزار و آلت آهنی و بخصوص ابزار و آلات جنگی رو به مردم آموخت. و از آهن نرم شده، کلاه خود، زره، جوشن، خفتان، تیغ یا همون شمشیر و گستوان( کمربند آهنی همچنین به لباس جنگی که در جنگ می‌‌پوشند و روی اسب هم میندازند می‌‌گویند) تهیه کرد


به فر کیی، نرم کرد اهنا ...... چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان .... همه کرد پیدا، به روشن روان
ساخت لباس جنگ، جمشید رو به فکر انداخت که برای هر موقعییتی لباس مخصوص آن را درست کند


دگر پنچه اندیشهٔ جامه کرد ....... که پوشند، هنگام ننگ و نبرد


برای همین از کتان یا همون پنبه و ابریشم و پشم، نخ ریسی رو آموخت و به مردم هم یاد داد که بعد از رییسیدن نخ، از آن پارچه ببافند و لباس بدوزند و همچنین به آنها یاد داد که لباس خود را با شستن پاکیزه نگاه دارند، و به مردم یاد داد تا برای هر مناسبتی لباس مخصوص آن را به تن کنند


ز کتان و ابریشم و موی قز ....... قصب کرد پر مایه دیبا و خز
بیاموخت شان، رشتن و تافتن ..... به تار اندرون پود را بافتن
چو ‌شد بافته، شستن و دوختن .... گرفتند از او یکسر آموختن


جمشید بعد از آن مردم رو بر اساس کار و پیشه و حرفه و یا هنری که داشتن به گروه‌ها و دستجات مختلف تقسیم می‌کنه تا مشغول به همان کاری باشند که در آن تخصص دارند و جایگاه و مقامشان رو مشخص می‌کنه، بر این اساس، مردم را به چهار گروه تقسیم می‌کنه، موبدان که کارشان پرستش یزدان بود و آنها را در کوه‌ها جای داد، گروه دیگر جنگاوران بودند، گروه سوم برزگران و گروه چهارم گروه کارگران بودند.


سپس دیوان را وادار می‌کند که خاک و آب را با هم مخلوط کرده و خشت بزنند و با سنگ و کچ، بناها و امارات زیبا، حمام و کاخ‌های بلند و برج‌ها بسازند، تا ایران و ایرانی‌ از هر نوع گزندی در امان باشه.


به سنگ و به کچ دیو، دیوار کرد ..... نخست از برش، مهندسی‌ کار کرد
چو گرمابه و کاخ‌های بلند .... چو ایران که باشد پناه از گزند


جمشید بعد از اینکه نیاز‌های اولیهٔ مردم را با خردمندی برآورد، در فکر آراستن زندگی‌ مردم افتاد و برای همین از سنگ‌های سیاه، در و گوهر، زر و سیم استخراج می‌کنه و از آنها زیورها میسازه، تا باعث خوشحالی مردم بشه، سپس از کافور و مشک ناب، از عود و عنبر و گلاب، عطرهای خوش میسازه.


ز خارا، گوهر جست یک روزگار .... همی‌ کرد ازو روشنی خواستار
دگر بویهای خوش آورد باز ..... که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب ...... چو عود و چو عنبر ، چو روشن گلاب
جمشید به علم پزشکی‌ و دارو سازی دست پیدا می‌کنه و در راه تندرستی و مداوای مردم، از این علم استفاده می‌کنه.


پزشکی‌ و درمان هر دردمند ..... در تندرستی و راه گزند
همان راز‌ها کرد، نیز آشکار .... جهان را نیامد، چنو خواستار


سپس صنعت کشتی سازی رو درست کرد و کشتیها ساخت و به کمک آنها از راه دریا از یک کشور به کشور دیگه سفر میکرد.


وقتی‌ کار مسافرت در دریا هم مهیّا شد، جمشید به فکر سفر در هوا و پرواز افتاد. پس به دیوها دستور داد که تختی گران بها با جواهرات و گوهرهای فراوان برایش ساختند و سپس دستور داد تا دیوان که مطیع و سر به فرمان جمشید بودن، تخت رو بر روی دوشهایشان گرفتند و از زمین بلند کردند و در آسمان به پرواز درامدند. جمشید به فر ایزدی مثل خورشید تابان میدرخشید، و همهٔ جهانیان از زیبای و شکوه و جلال و توانایی جمشید، خیره شده بودند، پس گرد تخت جمع شدند و بر جمشید و خردمندی و توانأیش آفرین گفتند و بر او گوهر‌ها افشاندند و آن روز را که اولین روز از ماه فروردین بود به نام نوروز خواندند. سپس جمشید دستور داد که جشن بر پا کردند و نوازندگان نواختن و شراب خوردند و شادی‌ها کردند. چرا که در این روز نه بیماری نه گرسنگی نه ظلم و نه بدی و نه گزندی در ایران وجود داشت و مردم همگی‌ ثروتمند و سالم و خوشبخت بودند. و جشن نوروز از جمشید برای ما به یادگار مانده است.


سی‌ صد سال اینچنین بر مردم گذشت، و مردم نه غمی داشتن و نه رنجی‌، دیوان در اختیار و فرمان مردم بودند و به آنها خدمت میکردند


جمشید هر وقت می‌خواست به دیوان دستور میداد که تخت را به دوش بگیرن و در آسمان پرواز کنن، و این دوران شادی ۳۰۰ سال ادامه داشت ولی‌ جمشید دچار غرور و خود شیفتگی‌ شد و به دیگران گفت که خدای آنهاست.


جهان سر به سر گشت او را رهی ..... نشسته جهاندار با فرحی‌
یکا یک به تخت مهی بنگرید .... به گیتی‌ جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس .... ز یزدان پپیچید و شد ناسپاس


بزرگان سپاه و لشگر را فرا خواند و با آنها درشتی کرد، با پیران و موبدان با تحقیر سخن گفت، 


جهان را به خوبی‌ من اراستم ..... چنان گیتی‌، کجا خواستم
خور و خوب و ارامتان از من است ..... همان کوشش و کامتان از من است
بزرگی‌ و دیهیم شاهی‌ مراست .... که گوید که جز من کسی‌ پادشاهست


جمشید به خود خواهی‌ و خود کامگی دچار شد و فر ایزدی از او رخت بر بست و روزگارش تباه شد


چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش .... چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد، نا‌ سپاس .... به دلش اندر آید ز هر سؤ هراس
به جمشید برتیره گون گشت روز .... همی‌ کاست آن فر گیتی‌ فروز


داستان جمشید بعد از سرگذشت ضحاک ادامه پیدا می‌کنه