The Passion of al-Hallaj By Louis Massignon
لویی ماسینیون نویسنده فرانسوی کتاب "حلاج کیست" میباشد که در اصل یکی از عوامل جاسوسی و سیاستهای سلطه گرانه، بروش موذیانه، فرانسوی است که گروههای ماسیون را اختراع کرده است. او را تحت عنوان شرقشناس و اسلامشناس فرانسوی و محقق تاریخ بخوردملت ایران داده اند.
درواقع میتوان او را یکی از تئوریسینها و سازندگان روش غیر بشری و انسانی، بنام دین اسلام دانست. کار او در دورانی که اروپاییها و امریکایی ها از گرسنگی بخود میپیچیدند، -دهههای ۵۰ تا ۸۰- بزرگ کردن روش ضد بشر و انسانی اسلام بود تا بدین ترتیب ملت ما و دیگر کشورهای جدا شده از ایران را در کمال عقبماندگی و حماقت فرو برند.
او در قضیهٔ جدا سازی الجزایر، از امپراطوری ایران به آنجا رفته و از گروه کوچکی که بتازگی مسلمان شده بودند، حمایت کرده و با کمک ارتش متجاوز و جنایتکار فرانسه، این گروه کوچک را به تروریستهای وحشی مبدل ساخته تا در مقابل الجزایریها مبارز برضد متجاوزین فرانسوی و دگردیسی زوری آنها از الجزایری به مسلمان، ایستاده و آنان را دأعش وار از دم تیغ گذراندند.
این جنایتکار و تروریست پرور فرانسوی همچنین از جمله استادان! علی شریعتی در دانشگاه سوربن پاریس بود که آن بازیخورده را شستشوی مغزی داده تا بعدها بعنوان عاملی برای احمقسازی نسل جوان آنزمان, همراه با خمینی راهی ایران کرده و پایههای فتنه ۵۷ در ایران را بریزند. و ثروتمندترین کشور دنیا را براحتی تحت اشغال خود در آورده و آنرا چپاول کنند. و مردمش را از دم تیغ بگذرانند بدون اینکه یک قطره خون از دماغ یک سرباز غربی جاری شود.
یکی از معروفترین آثار او قوس زندگی منصور حلاج است که در ظاهر به سیر زندگی و افکار و علایق حسین منصور حلاج پرداختهاست و نقطهنظرات بزرگان عرفان چون عطار را در مورد حلاج به تفضیل مورد بحث و پژوهش قرار دادهاست. ولی بعنوان یک ایرانی میبایستی در نوشتههای این ملعون بشدت شک داشته و آنها را با دید تردید و پرسشگرانه نگریست.
آنکه برای خدا و در راه خدا زندگی میکند.
حسین منصور حلاج، در ۲۴۴ هجری در روستای تور از توابع بیضای فارس بدنیا آمد. او از عارفان و مبارزان بزرگ ایرانِ پس از کشته شدن نادر شاه، آخرین امپراطور دنیا و روی کار آمدن اجانبی بنام قجر هاست که بهمراه خود، مذهب و آیین بغایت عقبمانده و وحشیهای انگل ساکسون، گل و ویکینگها را آورده و بملت متمدن ایران که آیینشان پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک و انسانیت بود، تحمیل کردند.
حلاج برای مبارزه با این وحشیها- ترک و عرب دست نشانده مثلث ابلیس، فرانسه، انگلیس و بعدها آمریکا- راه افتاد و بملت باقیمانده از کشتار و جنایت، آیین کهن آنان را یادآوری کرد که اینبار هم وحشیها او را گرفته و ابتدا با انواع و اقسام شکنجه ها، او را مثله کرده و سپس به دار آویخته و پس از آن برای عبرت دیگران بسر درِ دروازه شهر آویختند. و پلیدی و شیطان صفتی آنان با همه اینها هنوز ارضاع نشده، در آخر سر هم آنچه از پیکر مطهر این مرد بزرگ ایران، باقیمانده بود, سوزاندند.
اهل فارس او را زاهد، اهل خراسان مهر، اهل خوزستان حلاج اسرار، در بغداد مصطلم، در بصره مخبر, اهل هند مغیث و اهل چین او را معین میخواندند.
برای لقب او، «حلاج» آوردهاند:
نیکو سخن میگفته و اسرار را حلاجی میکرده است. کتب و آثار علمی و هنری این مرد بزرگ یا سوزانده و نابود گشته و یا نزد اجانب است.و آنچه که امروز به او منصوب است، یقین نیست و میبایستی در آن تعمق نمود.
عطار نیشابوری دانشمند بزرگ عالم بشریت که در دوران او میزیسته است در باره حلّاج میگوید: آن شير بيشه تحقيق، آن شجاع صفدر صديق، آن غرقه دريای مواج، حسين منصور حلاج، کار او کاری عجب بود، واقعاً غرايب که خاص او را بود که هم در غايت سوز و اشتياق بود و در شدت لهب و فراق مست و بیقرار. شوريده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدی عظيم داشت، و رياضتی و کرامتی عجب. عالی همت و رفيع قدر بود و او را تصانيف ، شعر و موسیقی و ترانههای بسيار است به الفاظی زیبا در ظاهر و مشکل در حقايق و اسرار و معانی و محبت کامل. فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت. و دقت نظری و فراستی داشت که کس را نبود. و اغلب مشايخ بزرگ در برابر او تعظیم کردند و گفتند او را در تصوف و دانش رقیبی نيست.
یاد داشتهای من از کتاب:
-دانش را اهلی است ...... ایمان را مراتبی .... و دانش و دانشمندان را تجاربی.
-و دانش ..... دو گانه دانشی است .... فرو هشتی و فرا گرفتنی.
-و دریا ..... دو گانه دریا است .... بر نشستنی و ناگذشتنی.
-و زمان .... دو گانه روزانی .... گجسته پای ( خبیث، مقابل خجسته) و خجسته پی.
-و مردم .... دو گانه مردمی ...... بخت یار و ربوده بخت.
پس بشنوی بدل، بختیار و ربوده بخت، و بنگری بفهم، که موهبتی است خود، بازشناختن.
پراکنده بس بود در دل هوس ..... ز دیدار تو، جمله ... یک گشت و بس.
( در دل هوسهای زیادی هست ولی وقتی ترا میبینم جمله هوسهای پراکنده در یکجا جمع شده و همگی تو میشوند. پس وقتی میگویم من ، تو هستم، یعنی هرچه آرزو دارم و میطلبم در وجود تو جمع شده است و انسان بدون خواستهها و آرزوهایش چیز دیگری نیست، وقتی میگویم من خدا هستم، یعنی جز تو چیز دیگری نیستم و چیز دیگری نمیخواهم.)
-اربعین یعنی چله نشستن که صوفیان انجام میدهند.یعنی ۴۰ روز از زن و زر و زور و مادیات دنیا بدور و تنها بنشیند و در حال خود و خدای خود غرق شده و تفکر کند.تابدین ترتیب تزکیه یافته و بخدا نزدیکتر گردد. ولی قرب و نزدیکی واقعی به خدا، در زندگی واقعی است. یعنی ضمن اینکه میخورد، میاشامد، با جفت خود همبستر میگردد، کار میکند، و با مردم میجوشد، در تمامی احوال از راستی و پاکی و خدا بدور نماند. که برای آدمی با وجود انباشتگی از دیوان بس پلید، کاری بس بزرگ و مشگل است. واگر نه چله نشستن را همه کس میتواند انجام و با کمک حشیش آنرا براحتی انجام دهد. ولی انسان میبایستی قرب خدا را در جماعت بجوید.
-چون خدا دلی را فرا گیرد، آدمی از هرانچه جز اوست بری و پاک میگردد و حالی همانند مستی یافته و گونهای روزگار میگذراند، انگار بر روی زمین نمیزید. و چون آدمی او را دوست گیرد، دیگر بندهگانِ زر و زور او را به آزار بیازارند.
-شناسی(کسو کاری) نیست, آنرا که دم از شناسایی او زند.
سپاسی نیست , آنرا که پایدار بندهگی او شود.
پرهیز از پیکار با او دیوانگی است و دل به آشتی او خوش داشتن، نافرزانگی. اندرز من بتو اینستکه : نه به لطف او دلخوش و امیدوار باش و نه از درگاهش ناامید و بیزار، نه دوستیش را در بند شو و نه نادوستیش را آرزومند، نه گواه شو بر هستیش و نه سخن بگو از نیستیش، زنهارت باد از توحید.
-ای مسلمانان، داد مرا از خدا بستانید، نه مرا با جان آسوده میگذارد تا بدان دلبسته شوم و نه مرا از نفس جدا میسازد تا از آن وارسته گردم، این عشوه و نازی است که من توان برداشتش را ندارم.نشاید نفس من ترا بیدادگر خواند.
-مرا بکشید تا شما مجاهد گردید و من شهید!
-من یتیمم، مرا پدری است که بدو میپناهم و این دل از غیبت وی، تا زندهام به غم فروست.
-نابینائی بینایم، نادانی دانایم، و اینک سخنان من که، هرگاه بخواهم، وارون میگردد... مرا یارانند، که یارانی هست، هر که را که باور از نیکی هاست.
-جان اینان بعالم ذره آشنایی هم بوده است، پس آفتاب کردند، هم بگاهی که زمان غروب میکرد.
عالم ذره = عالم خلقت که خداوند ابنأ بشر را مانند ذرات از صلب آدم بوجود آورد.
-نقطه را هزار دایره هست, گر قدم پیشتر نهاد پرگار.
-کلام خداوند آغاز به "با" دارد و انجام به "سین"، جمع این دو میشه "بس" : اول و آخر قران ز چه با آمد و سین ..... یعنی اندر ره دین، قران "بس"!!!
خط پارسی، از راست به چپ حرکت دارد، به این اعتبار که .... راست ... سمت مشرق است و .... چپ .... سمت مغرب است و:از جهت آنکه جملهٔ انوار از مشرق جبروت برآمدند، و در مغرب برهوت فرو آمدند"
-کسی را که من در خلوت میبینم، برای دیگران، حاضری غایب است. حاضری غایب که با هیچ صفتی نمیتوان او را وصف کرد، و از دلم بدلم نزدیکتر و پنهانی خطرناک همچون شرارهای زیر خاکستر.
-بمن میگوید، مرا با گوشهایت ببین، با کلماتی بدون شکل و بیان و نه با نغمهای که دیگر صداها را میشنوی، بطوری که انگار با خودت سخن میگوئی.
-من او هستم و او را دوست دارم، او من هست و او من را دوست دارد.
-ما مثل دو روح در یک بدنیم, اگر تو مرا میبینی، او را هم خواهی دید و اگر او را ببینی، ما را دیدی.
-خدا را در بین قلب و سینه ببین، همانطوری که اشک را در بین چشم و پلک چشم میبینی.
-مگر زمین از تو تهی شده است که باید ترا در آسمان جست؟ تو آنان را مینگری درحالیکه آنها با چشمهای کور و نابینا ترا مینگرند، و ترا نمیبینند.
-با چشم دل خداوند را دیدم و پرسیدم، که هستی؟ گفتا، توام
گفتم: همه جا بتو تعلق دارد، ولی تو لامکانی و اصلا کجا در خورتست که آنجا باشی؟ چگونه میشود ترا تصور کرد، چگونه خیال تو بندد خیال، چه داند خیال که تو کجای.
کجایی کجایی کجا
و من در فنایم ، فنایم ، فنا
و من یافتم، در فنایم، ترا
ای نقش توأم در چشم
ای نام توام بر لب
ای جای توام در دل
کجای تو
-بلا از اوست و نعمت از اوست و بخدا قسم که من سرّ آشکار نکردم. و حقا که میان بلا و نعمت او فرق نکردم. و مرا بکشند، و مرا بیاویزند، و مرا بسوزانند و مرا برگیرند، و خاکستر مرا به باد دهند، و ذرات من بر آبهای جاری نشیند و هر ذرهای که از آن آب روید کوهی استوار و بلند شود.
-عمر بن عثمان ملکی ، حسین منصور را دید که داشت چیزی مینوشت، گفت چه مینویسی؟ گفت: قران را معارضه میکنم، یعنی دارم با قرآن در میافتم ، چیزی مینویسم که قرآن را ضدیّت میکند، بر ضد قران مینویسم.
-از حسین منصور پرسیدند که: مذهب تو کدام است؟ گفت: من بر مذهب خدایم .... یعنی خدای شما هم مذهب دارد و آزاد نیست.
-یکی از دشمنان حسین منصور حلّاج را مسخره کرد و گفت: دعوی پیغمبری میکنی؟ حلاج گفت:ای اوف بر شما باد که مقام من را پایین میآورید.
-از حسین منصور حلّاج پرسیدند نظرت راجع به تصوف چیه؟ گفت ذات او وحدانیست، نه کسی او را قبول دارد نه او کس را.
-از حلّاج پرسیدند، که واحد یا یکتا کیست؟ گفت: شاهد به نفی عدد و اثبات وجد پیش از ابد.
مختصری در باره زندگی نامه حلّاج و نویسنده کتاب:
حسین بن منصور در سال ۲۴۴ هجری قمری در تور از توابع فارس در خانوادهای تازه مسلمان و سنی مذهب متولد شد و در شهر واسط به کسب علوم مقدماتی پرداخت. او در ۱۲ سالگی حافظ قرآن شد. سپس راه و رسم تصوف را آموخت و خرقه پوشید. در ۱۸ سالگی به بغداد رفت و از آنجا راهی بصره شد و نزد عمرو بن عثمان مکی ۱۸ ماه همنشین شد. در این ایام شطحیات حلاج آغاز گشت و از اینرو بود که عمرو بن عثمان از او رنجید و او را از خود راند. او نیز راهی بغداد شد و در حلقه درس جنید بغدادی وارد شد اما جنید او را بسکوت و خلوت نشینی فراخواند.
مدتی بدینسان در سکوت گذراند ولی تاب نیاورد و برای زیارت کعبه راهی مکه شد و یکسال مجاور بیتالحرام ماند. غذایش در هر روز سه لقمه نان و اندکی آب بود و جز برای قضای حاجت از آن خارج نمیشد. پس از مجاورت کعبه به بغداد بازگشت و دوباره به حلقه یاران جنید بغدادی پیوست. اما به جهت دعوی «اناالحق» رابطه خود را با صوفیه برید. بعد از سفر سوم خود به حج، پدر زنش ابویعقوب و استادش عمروبن عثمان به او گفت: تو در اسلام رخنه ای و شکافی افکنده ای که سر جدا شده از پیکرت می تواند آن را مسدود کند!
حلاج به سفرهایی به هند، خراسان، ماوراءالنهر، ترکستان، چین و... پرداخت و طرفداران و پیروانی را نیز با خود همراه کرد. طوری که مردم هندوستان او را «مُغیث» مردم چین و ترکستان «معین»، مردم خراسان و فارس « زاهد» و مردم خوزستان او را «شیخ حلاج اسرار» خطاب میکردند.
او پس از سفرهای طولانی و دیدار با مانویان، بودائیان به بغداد بازگشت و نقطه تمرکز فعالیتهای خود را در آنجا قرار داد. او در میان مردم میگشت و آنها را به عقاید خویش دعوت میکرد.
حلاج پس از ادعای بابیت تصمیم گرفت ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی (متکلم امامی) را بمسلک خویش آورد که در نتیجه هزاران شیعه امامی که تابع او بودند را بعقاید خویش معتقد سازد. بویژه آنکه جماعتی از درباریان خلیفه، به حلاّج حسن نظر نشان داده و جانب او را گرفته بودند.
رفتار حلاج باعث شد که معتزلیان به حیلهگری و شعبده محکوم کنند. سرانجام حلاج بر اثر فتوای ابوبكر محمد بن داوود مؤسس مذهب ظاهریه مبنی بر واجب بودن قتل او و اقامه دعوای سهل بن اسماعیل بن علی نوبختی و پيگيريهاي ابوالحسن علی بن فرات وزیر شيعی مقتدر عباسی در بغداد به زندان افتاد و پس از هفت ماه محاكمه به فرمان حامد بن عباس وزير وقت عباسی بدار آویخته شد.
ادوارد براون درباره حلاج مي نويسد: "راست است، نويسندگاني که تراجم احوال اولياء و اوتاد و پيران طريقت را نوشته اند؛ حسين بن منصور حلاج را اندکي به شکل ديگري معرفي کرده اند، لکن شهرت او به همان اندازه ميان هموطنانش پايدار است و فريد الدين عطار نيشابوري و حافظ و امثالهم اکثر نام وي را با ستايش ذکر مي کنند.
عطار نيشابوري و حلاج
در کتاب تذکرةالاولياء عطار نیشابوری دانشمند بزرگ عالم بشریت که در دوران او میزیسته است در باره حلّاج میگوید: آن شير بيشه تحقيق، آن شجاع صفدر صديق، آن غرقه دريای مواج، حسين منصور حلاج، کار او کاری عجب بود، واقعاً غرايب که خاص او را بود که هم در غايت سوز و اشتياق بود و در شدت لهب و فراق مست و بیقرار. شوريده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدی عظيم داشت، و رياضتی و کرامتی عجب. عالی همت و رفيع قدر بود و او را تصانيف ، شعر و موسیقی و ترانههای بسيار است به الفاظی زیبا در ظاهر و مشکل در حقايق و اسرار و معانی و محبت کامل. فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت. و دقت نظری و فراستی داشت که کس را نبود. و اغلب مشايخ بزرگ در برابر او تعظیم کردند و گفتند او را در تصوف و دانش رقیبی نيست.
عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جملۀ متأخران الاماشاءالله که او را قبول کردند و ابوسعید ابوالخیر و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی رحمةالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشتهاند و بعضی در کار اومتوقفاند. چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت: درحق او که اگر مقبول بود برد خلق مردود نگردد و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند و بعضی گویند از اصحاب حلول بود و بعضی گویند تولی باتحادداشت.
اما هر که بوی توحید بوی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد و شرح این طولی دارد این کتاب جای آن نیست.
اما جماعتی بودهاند از زنادقه در بغداد چه درخیال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را حلاجی گفتهاند و نسبت بدو کردهاند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کردهاند چنانکه دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را
اما تقلید در این واقعه شرط نیست.
مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میانه نه و چنانکه حق تعالی به زبان عمر سخن گفت: که ان الحق لینطق علی لسان عمر و اینجا نه حلول کار دارد و نه اتحاد
بعضی گویند حسین منصور حلاج دیگر است و حسین منصور ملحدی دیگر است استاد محمدزکریا و رفیق ابوسعید قرمطی بود و آن حسین ساحر بوده است..
اما حسین منصور از بیضاء فارس بود و در واسط پرورده شد و ابوعبدالله خفیف گفته است که حسین منصور عالمی ربانی است
و شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم اما مرا به دیوانگی نسبت کردند خلاص یافتم و حسین را عقل اوهلاک کرد
اگر اومطعون بودی این دو بزرگ در حق او این نگفتندی و ما را دو گواه تمام است.
و پیوسته در ریاضت و عبادت بود ودر بیان معرفت و توحید و درزی اهل صلاح و در شرع و سنت بود و این سخن ازو پیدا شد.
اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند نه ازجهت مذهب و دین بود بلکه از آن بود که ناخشنودی مشایخ از سرمستی او این بار آورد.
چنانکه اول بتسترآمد به خدمت شیخ سهل بن عبدالله و دو سال در صحبت او بود پس عزم بغداد کرد و اول سفر او در هجده سالگی بود پس به بصره شد و بعمروبن عثمان پیوست و هژده ماه در صحبت او بود پس یعقوب اقطع دختر بدو داد بعد از آن عمربن عثمان ازو برنجید از آنجا به بغداد آمد پیش جنید.
و جنید او را به سکوت و خلوت فرمود چندگاه در صحبت او صبر کرد پس قصد حجاز کرد و یکسال آنجا مجاور بود باز به بغداد آمد با جمعی صوفیان به پیش جنید آمد و از جنید مسائل پرسید.
جنید جواب نداد و گفت: زود باشد که سرچوب پارۀ سرخ کنی.
گفت: آن روز که من سر چوب پاره سرخ کنم توجامۀ اهل صورت پوشی.
چنانکه آنروز که ائمه فتوی دادند که او را بباید کشت جنید در جامۀ تصوف بود.
نمینوشت وخلیفه گفته بود که خط جنید باید، جنید دستار ودراعه درپوشید و به مدرسه شد و جواب فتوی که: نحن نحکم بالظاهر
یعنی بر ظاهرحال کشتنی است و فتوی بر ظاهر است اما باطن را خدای داند بس.
حسین از جنید چون جواب مسائل نیافت متغیر شد و بیاجازت بتستر شد و یکسال آنجا بود و قبولی عظیم پیدا شد و اوهیچ سخن اهل زمانه را وزنی ننهادی تا او را حسد کردند.
عمروبن عثمان در باب اونامهها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم اهل آن دیار قبیح گردانید و او را نیز از آنجا دل بگرفت جامۀ متصوفه بیرون کرد و قبا درپوشید و بصحبت ابناء دنیا مشغول شد.
اما او را از آن تفاوتی نبود و پنج سال ناپدید شد. ودر آن مدت بعضی به خراسان و ماوراءالنهر میبود و بعضی به سیستان
باز باهواز آمد واهل اهواز را سخن گفت: و به نزدیک خاص و عام مقبول شد و از اسرار خلق سخن میگفت. تا او را حلاج الاسرار گفتند.
پس مرقع درپوشید و عزم حرم کرد و در آن سفر بسیار خرقه پوش با او بودند چون به مکه رسید یعقوب نهرجوری به سحرش منسوب کرد پس از آنجا باز به بصره آمد.
باز باهواز آمد پس گفت: به بلاد شرک میروم تا خلق به خدای خوانم.
به هندوستان رفت پس به ماوراءالنهر آمد پس به چین افتاد و خلق را به خدای خواند و ایشان را تصانیف ساخت.
چون بازآمد از اقصاء عالم بدو نامه نوشتندی.
اهل هند ابوالمغیث نوشتندی و اهل خراسان ابوالمهر و اهل فارس ابوعبدالله و اهل خوزستان حلاج الاسرار اهل بغداد مصطلم میخواندند و در بصره مخبر.
پس اقاویل دروی بسیار گشت بعد از آن عزم مکه کرد و دو سال در حرم مجاور شد چون بازآمد احوالش متغیر شد و آن حال برنگی دیگر مبدل گشت که خلق را به معنی میخواند که کس بر آن وقوف نمییافت تا چنین نقل کنند که او را از پنجاه شهر بیرون کردند.
و روزگاری گذشت بروی که از آن عجبتر نبود و او را حلاج از آن گفتند که یک بار بانبار پنبه گذشت اشارتی کرد در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند.
نقلست که در شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و برخود لازم داشتی گفتند در این درجه که توئی چندین رنج چراست گفت: نه راحت درحال دوستان اثر کند و نه رنج که دوستان فانی صفتند.
نقلست که در پنجاه سالگی گفت: که تاکنون هیچ مذهب نگرفتهام اما از هر مذهبی آنچه دشوارتر است بر نفس اختیار کردهام وامروز که پنجاه سالهام نماز کردهام وهرنمازی غسلی کردهام.
-نقلست که یکی به نزدیک او آمد. عقربی دید که گرد او میگشت. قصد کشتن کرد. حلاج گفت: دست از وی بدار که دوازده سالست که او ندیم ماست و گرد ما میگردد.
-گویند رشید خرد سمرقندی عزم کعبه کرد. در راه مجلس میگفت: روایت کرد که حلاج با چهارصد صوفی روی به بادیه نهاد. چون روزی چند برآمد چیزی نیافتند. حسین را گفتند ما را سر بریان میباید. گفت: بنشینید. پس دست از پس میکرد وسری بریان کرده با دو قرص به یکی میداد تا چهارصد سر بریان هشتصد قرص بداد. بعد از آن گفتند: ما را رطب میباید. برخاست و گفت: مرا بیفشانید. رطب از وی میبارید تا سیر بخوردند. پس در راه هرجا که پشت بخاربنی باز نهادی رطب بارآوردی.
نقلست که طایفۀ در بادیه او را گفتند ما را انجیر میباید دست در هواکرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد و یکبار حلوا خواستند طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد گفتند این حلوا در باب الطاق بغداد باشد گفت: ما را بغداد و بادیه یکی است.
نقلست که یکبار در بادیه چهار هزار آدمی با او بودند تا کعبه و یک سال در آفتاب گرم برابر کعبه بایستاد برهنه تا روغن از اعضاء او بر آنسنگ میرفت پوست او بازبشد و او از آنجا نجنید و هر روز قرصی و کوزۀ آب پیش او آوردندی او بدان کنارها افطار کردی و باقی برسرکوزۀ آب نهادی و گویند که کژدم در ایزار او آشیانه کرده بود
پس در عرفات گفت: یادلیل المتحیرین و چون دید که هرکس دعا کردند اونیز سر بر تل ریگ نهاد و نظاره میکرد چون همه بازگشتند نفسی بزد و گفت: پادشاها عزیزا پاکت دانم پاکت گویم از همه تسبیح مسیحان و از همه تهلیل مهلان و از همه پندار صاحب پنداران الهی تو میدانی که عاجزم ازمواضع شکر تو بجای من شکر کن خود را که شکر آنست و بس.
نقلست که یک روز در بادیه ابراهیم خواص را گفت: در چه کاری گفت: در مقام توکل
توکل درست میکنم گفت: همه عمر در عمارت شکم کردی کی درتوحید فانی خواهی شد یعنی اصل توکل در ناخوردن و تو در همه عمر در توکل در شکم کردن خواهی بودن فنا در توحید کی خواهد بود.
و پرسیدند که عارف را وقت باشد گفت: نه از بهر آنکه وقت صفت صاحب است و هر که با صفت خویش آرام گیرد عارف نبود معنیش آنست که لی مع الله وقت پرسیدند که طریق به خدای چگونه است گفت: دو قدم است و رسیدی یک قدم از دنیا برگیر و یک قدم از عقبی اینک رسیدی به مولی.
پرسیدند از فقر گفت: فقر آن است که مستغنی است از ماسوی الله و ناظر است بالله.
و گفت: معرفت عبارتست از دیدن اشیاء و هلاک همه در معنی.
وگفت: چون بنده به مقام معرفت رسد غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید او را مکر خاطر حق.
و گفت: خلق عظیم آن بود که جفاء خلق در تو اثر نکند پس از آنکه حق را شناخته باشی.
وگفت: توکل آن بود که در شهر کسی را داند اولیتر بخوردن ازخود نخورد.
و گفت: اخلاص تصفیۀ عمل است از شوایب کدورت.
و گفت: زبان گویا هلاک دلهاء خموش است.
وگفت: گفتگوی در علل بسته است و افعال در شرک و حق خالی است از این جمله و مستغنی است قال الله تعالی و ما یؤمن اکثرهم بالله الا وهم مشرکون.
و گفت: بصایر بینندگان ومعارف عارفان ونور علماء ربانی و طریق سابقان ناجی و ازل و ابد و آنچه در میان است از حدوث است اما این آنچه دانند لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید.
وگفت: در عالم رضا اژدهایی است که آنرا یقین خوانند که اعمال مژده هزار عالم درکام او چون ذره است در بیابانی.
و گفت :ما همه سال در طلب بلای او باشیم چون سلطانی که دایم در طلب ولایت باشد.
و گفت: خاطر حق آن است که هیچ چیزمعارضه نتواند کرد آنرا.
و گفت: مرید در سایۀ توبه خود است و مراد در سایۀ عصمت.
و گفت: مرید آنست که سبقت دارد اجتهاد او بر مکشوفات او و مراد آنست که مکشوفات او بر اجتهاد سابق است.
و گفت: وقت مرد صدف دریاء سینۀ مرد است فردا این صدفها در صعید قیامت بر زمین زنند.
و گفت: دنیا بگذاشتن زهد نفس است و آخرت بگذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن زهد جان.
نقلست که پرسیدند از صبر گفت: آنست که دست و پای برند و از دار آویزند و عجب آنکه این همه با او کردند.
نقلست که شبلی را روزی گفت: یا ابابکر دستی بر نه که ما قصدی عظیم کردهایم و سرگشتۀ کاری شده و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم چون خلق در کار او متحیر شدند منکر بیقیاس و مقربی شمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند زبان دراز کردند و سخن او بخلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنکه میگفت: اناالحق گفتند بگوی هوالحق گفت: بلی همه اوست شما میگوئید که گم شده است بلکه حسین گم شده است بحر محیط گم نشود و کم نگردد جنید را گفتند این سخن که منصور میگوید تأویلی دارد گفت: بگذارید تا بکشند که نه روز تأویل است پس جماعتی از اهل علم بروی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند علی ابن عیسی را که وزیر بود بروی متغیر گردانیدند خلیفه بفرمود تا او را به زندان برند، او را به زندان بردند یکسال اما خلق میرفتند و مسایل میپرسیدند بعد از آن خلق را از آمدن منع کردند مدت پنج ماه کس نرفت مگر یکبار ابن عطا و یکبار عبدالله خفیف و یکبار ابن عطاکس فرستاد که ای شیخ از این سخنی که گفتی عذرخواه تا خلاص یابی حلاج گفت: کسی که گفت: گو عذر خواه ابن عطا چون این بشنید بگریست وگفت: ما خود چند یک حسین منصوریم.
نقلست که شب اول که او را حبس کردند بیامدند او را در زندان ندیدند جملۀ زندان بگشتند کس را ندیدند شب دوم نه او را دیدند و نه زندان هر چند زندان را طلب کردند ندیدند شب سوم او رادر زندان دیدند گفتند شب اول کجا بودی و شب دوم زندان و تو کجا بودیت اکنون هر دو پدید آمدیت این چه واقعه است گفت: شب اول من به حضرت بودم از آن نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود از آن هر دو غایب بودیم شب سوم بازفرستادند مرا برای حفظ شریعت بیائید و کار خود کنید.
نقلست که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی گفتند میگوئی که من حقام این نماز کرا میکنی گفت: ما دانیم قدر ما.
نقلست که در زندان سیصد کس بودند چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاص دهم گفتند چرا خود را نمیدهی گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت میداریم اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم پس بانگشت اشاره کرد همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است اشارتی کرد رخنهها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید گفتند تونمیآئی گفت: ما را با او سری است که جز بر سردار نمیتوان گفت: دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند گفت: آزاد کردیم گفتند تو چرا نرفتی گفت: حق را با من عتابی است نرفتم این خبر به خلیفه رسید گفت: فتنه خواهد ساخت او را بکشید یا چوب زنید تا از این سخن برگردد سیصد چوب بزدند بهر چوبی که میزدند آوازی فصیح میآمد که لاتخف یا ابن منصور شیخ عبدالجلیل صفار گوید که اعتقاد من در آن چوب زننده بیش از اعتقادمن در حق حسین منصور بود از آنکه تا آن مرد چه قوت داشته است در شریعت که چنان آواز صریح میشنید ودست او نمیلرزید و همچنان میزد پس دیگر بار حسین را ببردند تا بردار کنند صدهزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد میآورد و میگفت: حق حق حق اناالحق.
نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست گفت: امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی.
آنروزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند. یعنی عشق اینست.
خادم او در آنحال وصیتی خواست.
گفت: نفس را بچیزی مشغولدار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود. که در اینحال با خود بودن کار پرهیزگاران است..
پسرش گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: چون جهانیان در اعمال کوشند تو درچیزی کوش که ذرۀ از آن به از مدار اعمال جن و انس بود
وآن نیست بجز علم و آگاهی به حقیقت.
پس در راه که میرفت میخرامید. دست اندازان وعیاروار میرفت با سیزده بند گران. گفتند: این خرامید چیست. گفت: زیرا که بنحرگاه میروم ونعره میزد و میگفت:
حریف من منسوب نیست بحیف بداد شرابی, چنانکه مهمانی مهمانی را دهد. چون دوری چند بگذشت شمشیر ونطع خواست. چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز خمر کهنه خورد. چون بزیردارش بردند به باب طاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد. گفتند حال چیست گفت: معراج مردان سردار است. پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش. دست برآورد و روی به قبلۀ مناجات کرد و گفت: آنچه اوداند کس نداند. پس بر سر دار شد. جماعت مریدان گفتند: چه گوئی در ما که مریدانیم و اینها که منکرند و ترا بسنگ خواهند زد. گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی .از آنکه شما را بمن حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت میجنبند. و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.
پس شبلی در مقابلۀ او بایستاد و آواز داد که: الم ننهک عن العالمین
و گفت: ما التصوف یا حلاج
گفت: کمترین اینست که میبینی
گفت: بلندتر کدام است
گفت: ترا بدان راه نیست
پس هر کسی سنگی میانداختند شبلی موافقت راگلی انداخت حسین منصور آهی کرد گفتند ازین همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است
گفت: از آنکه آنها نمیدانند معذوراند ازو سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت
پس دستش جدا کردند خنده بزد
گفتند خنده چیست گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آنست که دست صفات که کلاه همت ازتارک عرش در میکشد قطع کند
پس پاهایش ببریدند تبسمی کرد گفت: بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید
پس دو دست بریده خون آلوده در روی در مالید تا هر دوساعد و روی خون آلوده کرد
گفتند این چرا کردی گفت: خون بسیار از من برفت ودانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من ازترس است خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونۀ مردان خون ایشان است
گفتند اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی
گفت: وضو میسازم
گفتند چه وضو
گفت: در عشق دو رکت است وضوء آن درست نیاید الا بخون.
پس چشمهایش برکندند.
قیامتی از خلق برآمد بعضی میگریستند و بعضی سنگ میانداختند
پس خواستند که زبانش ببرند.
گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم.
روی سوی آسمان کردو گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من میبرند محرومشان مگردان و از این دولتشان بینصیب مکن که دست و پای من ببریدند. در راه تو و اگر سر از تن بازکنند در مشاهدۀ جلال تو بر سر دار میکنند.
پس گوش و بینی بریدن وسنگ روان کردند.
عجوزۀ با کوزۀ در دست میآمد چون حسین را دیدگفت: زنید ومحکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار.
آخر سخن حسین این بود که گفت: حب واحد افراد واحد.
پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد.
و مردمان خروش کردند.
و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز میآمد که اناالحق.
روز دیگر گفتند این فتنه بیش از آن خواهد بود که درحالت حیوة بود پس اعضای او بسوختند.
از خاکستر آواز اناالحق میآمد چنانکه در وقت کشتن هر قطره خون او که میچکید پدید میآمد.درماندند.
بدجله انداختند بر سر آب همان اناالحق میگفت.
پس حسین گفته بود: چون خاکستر ما در دجله اندازند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود.
خرقۀ من پیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد برآرد.
خادم چون چنان دید خرقۀ شیخ را بر لب دجله آورد تا آب برقرار خود رفت و خاکستر خاموش شد پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند.
و کس را از اهل طریقت این فتوح نبود.
بزرگی گفت: که ای اهل طریق معنی بنگرید که با حسین منصور چه کردند تا با مدعیان چه خواهند کردن.
عباسۀ طوسی گفته است که فرداء قیامت در عرصات منصور حلاج را بزنجیر بسته میآرند اگر گشاده بود جملۀ قیامت بهم برزند.
بزرگی گفت: آن شب تا روز زیر آندار بودم ونماز میکردم چون روز شد هاتفی آواز داد که او را اطلاع دادیم برسری از اسرار خود پس کسی که سرملوک فاش کند سزای او اینست.
نقلست که شبلی گفت: آن شب بسر گور او شدم و تا بامداد ناز کردم سحرگاه مناجات کردم وگفتم الهی این بندۀ تو بود مؤمن و عارف و موحد این بلا با او چرا کردی خواب بر من غلبه کرد بخواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که این از آن کردم که سر ما با غیر گفت.
نقلست که شبلی گفت: منصور را بخواب دیدم گفتم خدای تعالی با این قوم چه کرد گفت: بر هر دو گروه رحمت کرد آنکه بر من شفقت کرد مرا بدانست و آنکه عداوت کرد مرا ندانست از بهر حق عداوت کرد بایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند و یکی دیگر بخواب دید که در قیامت ایستاد جامی در دست و سر بر تن نه گفت: این چیست گفت: این جام بدست سر بریدگان میدهد.
نقلست که چون او بردار کردند ابلیس بیامد و گفت: یکی انا تو گفتی و یکی من چونست که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت!
حلاج گفت: تو انا بدر خود بردی و من از خود دور کردم مرا رحمت آمد و ترا نه چنانکه دیدی وشنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکوست و منی از خود دور کردن به غایت نیکوست .