دی ۱۲، ۱۳۸۵

نمایشنامه توراندخت از برتولت برشت



برتولت برشت: در نمایشنامهٔ "زندگی‌ گالیله"، میخواستم طلوع خرد را بیان کنم و در "توراندخت" غروب خرد را.

طنزی
 که برشت در نمایشنامه توراندخت بکار برده است، بسیار دلچسب و بامزه است. مثلا در جایی‌، خاقان پنبه‌ها را احتکار می‌کند (برای اینکه بعد‌ها بتواند بمردم گرانتر بفروشد و بهمین خاطر مردم بی‌ لباس و لخت مانده‌اند) و بخاطرِ این احتکار، مردم اعتراض میکنند. خاقان برای گمراه ساختن مردم پیشنهاد میکند، هیئتی یا کنگرهٔ‌ای از روشنفکران و یا دلالان فکر، تشکیل شود، و روشنفکران راهکار‌هایی‌ را یافته تا توسط آنها مردم را فریفته و از شورش بازدارد. و توراندخت به پدرش خاقان میگوید: من نمی‌‌دانم که مردم از تو چه میخواهند، بهرحال من فقط مقدارِ کمی‌ پنبه در اختیار دارم و میرود که شورتش را که از جنس پنبه است نشان دهد که خاقان جلویش را می‌گیرد.

برشت سعی‌ می‌کند تا سرحد مرگ، روشنفکران را زیر تازیانه ببرد و برای همین هر مشکلی‌ که پیش میاید، گروهی از روشنفکران را که وی آنها را "تویی" میخواند، جمع می‌کند تا مشکل را برای مردم طوری حل کنند که دیگر کسی‌ مثلا از گرسنگی ننالد. یعنی‌ روشنفکر مشکل گرسنگی مردم را حل نمیکند، بلکه سعی‌ می‌کند راه حلی بدهد تا مردم از گرسنگی شورش نکنند.

برشت نقش روشنفکر را خائنانه و "به نفع خود" ترسیم می‌کند.
قصهٔ توراندخت یکی‌ از خشونت آمیزترین قصه هایی است که تحت عنوان "امیرزاده خلف و خاقان زاده چین" در کتاب "هزار و یکروز" آمده است. مجموعه حکایات کتاب هزار و یک روز مکملی است بر کتاب معروف هزار و یک شب- که توسط یک قصه سرای ایرانی‌ بنام درویش مخلص نوشته شده است و از آنجا که این کتاب اواخر قرن هفدهم میلادی به زبان پارسی‌ به اروپا رفته است و اکثر قصه‌های آن دارای فضا و شخصیت‌های ایرانی‌ است اروپاییها آنرا بعنوان یک کتاب ایرانی میشناسند. موضوع قصه بطور خلاصه از این قرار است که:

توراندخت، خاقان زادهٔ چین از مردان متنفر است و حاضر نیست از میان خواستگاران زیادی که دارد، شوهری انتخاب کند. بالاخره بعد از پافشاری پدرش، سه معما برای خواستگارانش طرح می‌کند و قرار میگذارد که اگر کسی‌ توانست جواب معما‌ها را بدهد با او ازدواج خواهد کرد وگرنه سرش را از تن‌ جدا می‌کند. شاهزادگان و امیرزادگان زیادی از نقاط مختلف میایند ولی‌ هیچکدام نمیتوانند جوابی پیدا کنند و سرشان را از دست میدهند. تا بالاخره امیر زاده‌ای بنام "خلف"، هر سه معما را جواب میدهد. توراندخت ناراحت از اینکه بالاخره مردی توانسته است بر او غالب آید، بر خلاف قول و قرار می‌‌خواهد یک معمای دیگر هم مطرح کند.

ولی‌ خاقان مخالفت می‌کند، و بدخترش میگوید: قرار تو سه معما بود و امیر زاده هم بهر سه‌ معما جواب درست داد. من اجازه نمیدهم که تو تا ابد برای او معما طرح کنی‌، تا بالاخره نقط ضعفی در هوش و خرد او پیدا کنی‌ و مانند دیگران خونش را بریزی. اینطوری که معلوم است تو از کشتن مردان لذت میبری!
امیرزاده خلف وقتی‌ ناراحتی‌ توراندخت را می‌بیند، به او میگوید، حالا من از شاهزاده خانم یک پرسش می‌پرسم: نام واقعی‌ من چیست؟ اگر خاقانزاده اسم واقعی‌ مرا گفتند، من از حق خود میگذرم و اینجا را ترک می‌کنم. توراندخت برای پاسخ این پرسش یکروز فرصت میخواهد و امیرزاده هم می‌پذیرد.
توراندخت از امیرزاده‌ای که توانسته است جواب معمای او را بدهد و مغلوبش کند بیش از دیگران متنفر شده و برای پی‌ بردن بنام اصلی‌ او بحیله‌ای متوسل میشود. او برده و خدمتکارش را مأمور می‌کند که شب نزد امیرزاده برود و با نیرنگ زنانه پی‌ بنام اصلی‌ او ببرد.
خدمتکار زیبا خود شاهزاده‌ای است که بعد از تسخیر کشورش بدست خاقان به اسارت درامده است. او دل‌ به امیرزاده می‌بندد و بعد از اینکه پی‌ بنام اصلی‌ او میبرد او را وادار می‌کند باهم فرار کنند.
فردای آنروز خدمتکار نام واقعی‌ امیرزاده را به توراندخت میگوید، تا توراندخت مغلوب امیرزاده نشود و احتمالاً با او ازدواج کند. توراندخت نام واقعی‌ امیرزاده را میگوید و دستور قتل او را میدهد، اما کمی‌ بعد تصمیم می‌گیرد با امیرزاده ازدواج کند، ولی‌ دیگر دیر شده است. امیرزاده بقتل می‌رسد و خدمتکار خودش را با خنجر میکشد.



قصهٔ توراندخت در کتاب مولوی هم آمده است، اما برداشت مولانا از قصه بگونه‌ای دیگر است. خاقان زاده چین برای مولوی مسئله چندانی نیست، روی سخن مولانا به امیر زادگانی است که با دیدن تصویر خاقانزاده گول صورت زیبایش را میخورند و ندانسته در دام عشق او می‌افتند و به هلاکت میرسند. این قصه یکی‌ از قصه‌های عامیانه و قدیمی ایرانی‌ است.
برشت در نوشتن نمایشنامه توراندخت از قصهٔ اصلی‌ بهره چندانی نگرفته و آنرا کاملا تغییر داده است. حتی شخصیت توراندخت را کاملا معکوس کرده است. توراندخت او مانند توراندخت قصهٔ اصلی‌ زنی‌ نیست که از مردان متنفر باشد و فقط به اصرار پدرش بعد از کنکاش زیاد بالاخره شوهری انتخاب کند، آنهم به این علت که او را به زانو درآورده است، بلکه زنی‌ است شهوتران، بوالهوس، فاسد و مردخواه. او خواهان تویی (روشنفکر ) است، خواهان کسی‌ که بتواند بروی واقعیت سرپوش بگذارد و آنچه آشکار است با مهارت پنهان کند. کسی‌ که بتواند دروغ را راست و راست را دروغ بنمایاند. اما فقط دروغ خوب ارزش دارد، فقط دروغگوی خوب پاداش می‌گیرد و دروغگوی بد سرش را به باد میدهد.
از آنجا که تویی‌ها باید دروغ بزرگی‌ بگویند و واقعیت آشکاری را باید انکار کنند، کنگرهٔ‌ای تشکیل میدهند. که این کنگرهٔ یعنی‌ کنگرهٔ تویی‌ها هستهٔ اصلی‌ نمایشنامه برشت است.

منظور برشت اینست که "روشنفکر" معنی‌ واقعیش را از دست داده است. شاید هم منظورش آندسته از روشنفکران و متفکرانی باشد که وظیفهٔ اجتماعی خودشان را فراموش کرده‌اند و از فکر بعنوان وسیله‌ای برای کسب و کار و تجارت استفاده میکنند. و بهمین جهت برشت در مورد این نوع روشنفکران کلمه آلمانی‌ به معنی‌ "کارگر مغزی" را بکار برده است.





برشت سالها به مطالعهٔ فلسفهٔ چین پرداخت، و در سال ۱۹۳۰ سخت تحت تاثیر فلسفهٔ چین بخصوص مو - دی یا مه‌ - تی‌ فیلسوف باستانی چین قرار گرفت، سلسهٔ مقالات مه‌- تی‌ یا کتاب تغییر جهت یا اندیشه‌های متی ترکیبی‌ است از نظریات خودش و نظریات فیلسوف باستانی چین.

برشت در داستانهای تویی و در نمایشنامه توراندخت به نقش تویی در جامعه میپردازد و آنها را چنان بشدت و بطور همگانی مورد انتقاد قرار میدهد که بعضی‌ از مفسران معتقدند، انتقادات شامل خود او نیز میشود و در این مورد اشاره به فرار او از مقابل قوای هیتلری میکنند.

"داستانهای تویی" هجو نامه ایست در بارهٔ تمام تویی ها، تویی‌های ادیب، پزشک، تاریخ نویس، حقوق دان، متخصص زیست شناس، معلم، هنرمند .... و تمام کسانی‌ که فکر وسیلهٔ معیشت آنهاست. بنظر برشت تویی با فکر مانند یک کالای تجاری معامله می‌کند، یا اصلا فکری که می‌کند اشتباه است ( مضرّ و یا بی‌فایده است). او باید به فرق بین فکر درست و فکر نادرست، فکر مضرّ و فکر‌ مفید، فکر بی‌ فایده و فکر‌ سودمند برای اجتماع بیندیشد، در غیر اینصورت روشنفکر فقط دلال فکر است.
برشت در اهمیت درست فکر کردن سه هدف قائل است:

۱- فکر کردن در سازندگی شخصیت خود ( تحصیل و فراگیری)
۲- فکر کردن فنی‌ ( در بارهٔ حرفه و شغل خود)
۳- فکر کردن سیاسی ( شناخت جامعه و محیط اطراف خود)

اگر داستان‌های تویی هجو نامه‌ای در مورد حماقت‌های روشنفکران زمان برشت باشد، نمایشنامهٔ توراندخت هجو نامه‌ای است در مورد حماقت‌های روشنفکران زمان جمهوری وایمار و شخص هیتلر.

((Walmarer Republik ) جمهوری وایمار( رایش آلمان ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۳) دولت دمکراتی و دارای پارلمان بود و رئیس جمهور توسط مردم انتخاب میشد. ۱۹۳۰ دچار رکود اقتصادی و بیکاری زیاد مردم شد، بطوری که از سال ۱۹۳۰ چندین بار پارلمان عوض کرد و بالاخره تمام این مشکلات باعث بقدرت رسیدن هیتلر شد.)



یاداشت‌های من از کتاب:

-مرا بشوی ولی‌ خیسم نکن!
- اینجا برای نو کردن عقاید آنها را وارونه میکنند!
-هرکاری که دلتان میخواهد انجام دهید، ولی‌ برایش توجیه اخلاقی‌ بتراشید!
-فرزندان چین، لخت بر سر مزار والدینشان که از گرسنگی جان سپرده اند، میروند.

منچو: یکی‌ از قدرتمند‌ترین طوایف چین که در سال ۱۶۴۴ از منچوری برخاستند و بر تمام چین تسلط پیدا کردند و تا سال ۱۹۱۲ نسل به نسل بعنوان خاقان فرمانروا بودند.

کاتون: شهری در جنوب چین، مرکز ایالت کوسبگتونگ در کنار رود کاتون یا رود مروارید، دارای دو میلیون جمعیت، مرکز تجارت ابریشم، پشم، پنبه، شیشه، و کاغذ و ..... اسم پارچه کتان شاید مربوط به این شهر باشد.

- آزادی را فقط در آزادی مطلق میتوان بدست آورد.

رایش = سرزمین بزرگ، امپراطوری

-خاقان: من تصمیم گرفته ام، هر روشنفکر عزیزی که بتواند اعتماد ملت را نسبت به بذل و بخشش و توجّهات پدرانهٔ خاقان جلب نماید، دست تنها دخترم توراندخت را در دست او بگذارم، و حتی اگر مادی باشد، بطور قاطع دستور میدهم، که این پالتوی مندرس ( پالتوی اولین خاقان که سلسله منچو را تأسیس کرد، و چون خیلی‌ فقیر بود هر بار که پالتویش به وسیله تیری سوراخ میشد، خودش آنجا را وصله میکرد و به همین خاطر پالتو بسیار مندرس و پر از وصله بود و جانشینان او به هنگام تاجگذاری در مقابل این پالتو مراسم سوگند را به جای میاوردند ) قبل از جشن ازدواج به داماد آینده‌ام داده شود تا به تن‌ کند.





-سوال درستی‌ برای جواب من طرح کن.
-فقر عذر همه چیز است، اما نه برای فروش فکر و کاسبی از طریق اندیشه.
-اگر آدم بخواهد، باور می‌کند، توضیح برای آنهایی است، که بخواهند باور کنند، همانطوری که یه استخر برای آنهایی است که بخواهند شنا کنند.

-این فهم است که سرنوشت ملت را تعیین می‌کند نه قدرت.

-طبیعت الهه‌ای است غیر قابل تسلط.


"در این لحظه تاریخی‌" = تکیه کلام هیتلر موقع سخنرانی بود.

-سیاست غیرقابل دفاع است.
-یک ملت بدون ادبیات ملت متمدنی نیست.
-سابقه تمدن را با سابقه ادبیات یک کشور می‌سنجند.
-کسی‌ که برای خودش نیاموزد، حتما برای دیگری میاموزد.
-کشوری که هنرپرور نیست، خام و خشن است.
-در مملکت ظلم و بی‌ عدالتی بر پاست، آنوقت روشنفکران به عوام میاموزند که چرا باید اینچنین باشد.
-چیزی‌های خوب گرانند.
-با آنها باید مانند زمین رفتار کرد. آدم باید تصمیم بگیرد که از آن چه می‌‌خواهد، دانه یا علف هرزه، و بهمان خاطر هم نگهش دارد.