مریم
پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک
آبان ۲۸، ۱۴۰۳
داستان انوشیروان عادل ۲
در این بخش مولانا بحث «جبر و اختیار» را یکبار دیگر توسط جدلی که در میان مرد و زن فقیر رخ میدهد، بمیان میکشد. مرد به جبر و سرنوشت از پیش نوشته شده اعتقاد دارد و کاهلی و تنبلی خود را بخواست خدا تعبیر میکند. و زن از اختیار و انسان محوری سخن میگوید. و این درواقع یک جدال نمادین و یا همان چون و چرائی است که آدمی با درون خود و در تمامی طول عمر، با آن دست بگریبان است. چرا که عقل آدمی او را بسوی اختیار میکشاند درحالیکه نادانی او تمایل دارد که همه چیز را در رابطه با خدا ببیند. و این خرد آدمی است که راه سوم یعنی خداشناسی واقعی را به او می آموزد. و به آدمی میگوید، آنچه او بعنوان جبر و یا سرنوشت از پیش نوشته شده میشناسد، درواقع نتیجه و پسآمد آن اختیاری است که او در طول عمر در پندار، گفتار و کردار خود داشته است.
شوی گفتش چند جویی دخل و کَش
خود چه ماند از عمر افزون تر گَزَش
شوی به زن گفت، تا به کی دنبال دخل و خرجی؟ مگر از عمرت بیشتر میخواهی؟ و یا برای پس از مرگت میخواهی؟ در پارسی طول عمر را هم مانند پارچه گز میکنند. و «افزونتر گزش» یعنی بیشتر از آنچه گز کرده شده و یا اندازه زده شده میباشد که در اینجا کنایه از عمر است. واژه کَش در حالت فعل بمعنی خرج کردن و در اسم، بمعنی پول نقد است.
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زانک هر دو همچو سیلی بگذرد
آدم عاقل به کم و زیاد و یا عرض زندگی توجه نمیکند، چراکه عمر طولانی نیست و تا چشم روی هم بگذاری، مانند جریان سیل با سرعت میگذرد و تمام میشود و باید بروی.
خواه صاف و خواه سیل تیره روی
چون نمیپاید دمی از وی مگوی
آب سیلاب چه زلال چه گل آلود، هرچه باشد، بسرعت در گذر است و پایدارنیست. وچون پایدار نیست، حتی یک لحظه فکر کردن و یا سخن گفتن از آن هم بیهوده است.
اندرین عالم هزاران جانور
میزیند خوشعیش بی زیر و زبر
در این دنیا هزاران جاندار، در آسایش و بدون نگرانی از فردا و اینکه دارند یا ندارند، به عیش و عشرت و زندگانی مشغولند.
شکر میگوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب ناساخته
پرنده شب و یا فاخته بخاطر درخت و برگهایش که تازه برایش بشکل لانه هم ساخته نشده اند، همواره خدا را شکر میگوید.
حمد میگوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر تست ای اجیب
بلبل با هزار نوا، روزها را به سپاسگزاری و ثناگویی بر جمیل و خوبی پروردگار میگذراند چون اعتقاد دارد آنچه او را زنده نگاه میدارد، روزیی است که پروردگار به او میرساند.
اجیب که آنرا عجیب نوشته اند، یعنی امری خوشایند و فراتر از شگفتی که از نظم معمول کارها و چیزها بیرون است و درک آن دشوار و یا درک نشدنی است و از القاب خداوند است.
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
باز تیز پرواز، بودن بر دست و بازوی شاه و خوردن چند لقمه از دست شاه را به اینکه روی یک جسد مردار بنشیند و تمام آنرا بخورد ترجیح میدهد.
همچنین از پشهگیری تا به پیل
شد عیان حق و لطف بی بدیل
همه ما چه فقیر(پشه گیر) چه پیل سوار(ثروتمند) همگی درنظر خداییم و لطف بینظیر او شامل حال همگان است.
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گردباد بود ماست
اینهمه غم نان و نداری و مال دنیا را داشتند، از زیاده خواهی و خودخواهی و نادانی ماست، وگرنه روزی ما بجاست.
این غمان بیخکن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان، وسواس ماست
این غم و اندوه و نگرانیهای بیجایی که ما بخاطر مادیات بخودمان تحمیل میکنیم، مانند داسی است که با آن ریشه و بیخ خودمان را میزنیم. و این درگیری که با داشتن، یا نداشتن داریم، علاقه وافر و بیش از حدی است که ما به عمر کوتاهمان بسته ایم. و از عقده های روحی مان سرچشمه میگیرد.
آبان ۲۵، ۱۴۰۳
داستان انوشیروان عادل ۱
یکی از مهمترین بخش های مثنوی از دفتر اول آن، این بخش است که در زیر میآید. باید توجه داشت که این داستان هم مانند دیگر حکایات مثنوی، از طرف بربر های تازه بدوران رسیده، بشدت مختوش گشته و آنها چون مطلب را درنیافتند و چون فقط به قصد تحمیل خود به مثنوی و به فرهنگ و تاریخ ایران، مثنوی را خوانده اند، در نتیجه هر مطلب بیربطی را به آن اضافه کرده و زیبایی گفتار مولانا را، تحت تاثیر خود قرار داده اند. و تازه تفسیر هم برایش نوشته اند! هرچند معنا و مقصود مولانا دست نخورده است. چون مولانا که خود یک آواتار و بدل خداوند بود، احتمالا اینرا پیش بینی کرده است. و درنتیجه اسرار خود را آنچنان در لابلای جملات پنهان ساخته که حتی وقتی مثنوی را بیرحمانه سلاخی کرده اند، جمله ها و کلمه ها و نامها را تغییر داده و جابجا کرده، ابیاتی که در باره تاریخ ایران بوده بکلی حذف کرده و یا با جملات بیربط عربی جایگزین کرده اند، و پلیدیهایی از ایندست، ولی هنوز همچنان میتوان حرفهای اصلی مولانا را فهمید.
در این بخش مولانا با بیان یک داستان سه گانه، از سه پایه هستی میگوید. از خدا، آدم و دم الهی و یا «واسطه بین خدا و آدم» که آنرا روح مقدس هم مینامند و جایگاهش در درون آدمی است.
مولانا با این داستان سه گانه، مفسرانِ کوچه و بازاری و تفاسیر گوگلی آنان را سرگرم میکند، تا به تکرار از «انسان کامل» بگویند و اینگونه به مردم تفهیم کنند که این گفتار ارزشمند تنها برای خواص و بزرگان دین است و نه مردم معمولی! و برای اینکه مردم کوچه و بازار راه را نیابند و از گفتار بزرگانشان محروم مانده و آن گهرهای واقعی، بیهوده بماند و مورد استفاده قرار نگیرند، و همه چیز براساس مادیات و پول و ترحم و گداپروری باشد، از روی عمد و یا از روی نادانی، گفته بزرگان ایران را از میان مردم معمولی جمع کرده و آنها را برده و در تاقچه خواص گذاشته اند. تو گویی بزرگان ایران برای امثال خودشان پند و اندرز دادهاند.
بهرحال مولانا با این داستان سه گانه همچنین به مخاطبان واقعی خود پرداخته، و واقعیت ها را بر ایشان فاش میکند.
در اولین داستان، مولانا شرح عدالت و سخاوتمندی انوشیروان عادل که مظهر داد و بخشش و کرم است، را میدهد و او را دادگستری حیات بخش معرفی میکند که موجب سعادت تمامی مردم روی زمین است. ولی درواقع منظور او کنایه به خدا و دادگستری اوست. در دومین داستان مولانا حکایت خانواده ای بسیار بینوا و فقیر را بازگو میکند که سخت در تنگنا قرار دارند. ولی در اصل منظور او شرح حال آدمیان است. در این داستان زن و مرد(دو گونه انسان، یعنی از نظر معنوی، فرقی بین ایندو نیست)نمایانگر انسان همیشه نیازمند و آرزومندند. انسانیکه بخاطر نیازمندی هایش، دست بهرکاری میزند و همزمان با درون خود مرتبا در جدال است. سومین داستان، شرح کوتاهی ار دم الهی در نزد آدمیان است. و مولانا طبق معمول و روش خود، در جایجای این داستان، سخنان خود را به مردم میگوید.
در بخش دوم این داستان سه گانه، مولانا با شرح جدال بین مرد و زن داستان، درواقع نمایشی از جدال آدمی با آنچه که وجدان مینامد، با اگاهی هایی که جسته و گریخته، از اینجا و آنجا یافته است، با تعلیمات مذهب گمراه و قوانین نانوشته جامعه ووو، را به تماشاخانه میبرد. در انتها خانواده فقیر (آدم) مجبور میشوند به درگاه انوشیروان(خدا) رفته و سپس مولانا نتیجه ای که از تمامی داستان باید گرفته شود را مینویسد.
مولانا در مقدمه میفرماید:
امر حق را باز جُو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی
حقیقت هستی را تنها آواتارها میدانند و بس. و هرکس دیگری، آمده و مدعی دانستن شود، یک شیاد است.
معنای ظاهری: از خدا شناس واقعی خداشناسی را یاد بگیر، نه هر آخوند و خاخام وکشیشی که ادعای خدا شناسی دارد، چرا که هر مدعی و مبلغی، خدا شناس نیست. اینرا به تمامی زمینه ها هم میشود بسط داد. مثلا از کسی درخواست کمک مادی کن که او به دست و دل بازی معروف است. از کسی طلب یاری و زور بازو کن که او قوی و نیرومند است. از کسی مشورت بطلب که او خردمندی مقبول است. با کسی همرزم شو که دلاور و جسور و آزاده و مرد جنگ است. و تا آخر.
چون غلام یاغیی کاو عدل کرد
مال شه بر یاغیانش بذل کرد
اگر یک روز مردی با یک کیسه پول وارد بازار شود و شروع به بذل و بخشش کند، اکثر مردم او را فردی خیر و سخاوتمند میدانند، و دیگر به این فکر نمیکنند که شاید این پولها پول خون و یا پول دزدی و لقمه حرام است.
معنای ظاهری: و یک مدعی مانند آن خدمتکار نافرمان و نادانی است که مال ارباب خود را به دیگران میدهد، با آب حمام، دوست پیدا میکند، و تصور میکند، که خیرخواهی و دست و دل بازی از اوست و کار خیر کرده است. قوانین الهی را بدون اینکه کمترین درک و فهمی از آنها داشته باشد در بین مردم ترویج میکند و اگر کسی تعریفی از آنها خواست، با ذکر اراجیف، موجب گمراهی میشود.
ترفه تر، کآن او همی پنداشت عدل
کز سخاوت کرده ام ایثار و بذل
و جالب اینجاست که او خود را سخاوتمند و خیر هم میداند. درست مانند خدا نشناس مدعی که خود را مرشد و راهنمای مردم دانسته و با نادانی و یا حقد و حرص دنیوی، مردم را به گمراهی میکشاند و یک تصویر و درک غلط از خدا شناسی را در اذهان مردم جا می اندازد و تصور میکند که کار خداپسندانه و نیک انجام داده و خود را مرد خدا جا میزند. ترفه به معنی و چم، «جالب اینجاست» میباشد. و ترفه تر یعنی «جالبتر اینکه».
عدل این یاغی و دادش نزد شاه
چه فزاید دوری و روی سیاه
نتیجه خیرات آن پلیدی که پول خون در بین مردم پخش میکند، اسارت و خونخوار پروری است.
اینچنین خدمتگزار نادان، و یا خدا نشناس گمراه، با اعمال و کردار و گفتار اشتباه، فقط موجب روی سیاهی در نزد خدا و دور افتادن مردم از راه راست زندگی و از راه خدا میشود.
آن دِرَم دادن صخی را لایق است
جان سپردن خود سخای عاشق است
آن پول دزدی و پول خون و چرکینی که پلیدی پخش میکند، لیاقت خودش را دارد. درحالیکه راهنمایی آدمیان به راه خداوند و راه راست، سعاوتمندی واقعی است.
نان دهی از بهرِ حق نانت دهند
جان دهی از بهرِ حق جانت دهند
در اجتماع انسانی، هرچه بکاری، همان را بر خواهی چیند. اکثر مردم فراموشکارند، و مثلا اگر آدمی راه افتاده و نان بین آنها پخش کند، او را تا زمانی که هست، بیاد دارند. درحالیکه مردان بزرگی را که بجای گداپروری به آنها چیزی یاد میدهند که همه عمر بدردشان خورده، و احتمالا نان سر سفره شان میآورد را هیچگاه فراموش نخواهند کرد. در اینحالت همیشه زنده ای و خلق جان و نامت را زنده نگاه میدارند. مرده آنست که نامش به نکویی نبرند.
گر بریزد برگهای این چنار
برگِ بی برگیش بخشد کردگار
و نیکوکار واقعی هیچگاه در نمیماند، و مانند درختی است که حتی اگر تمامی برگ هایش بریزد، دوباره در بهار صاحب هزاران برگ خواهد شد.
گر نماند از داد در دست تو مال
کی کند فضلِ خدایت پایمال
مطمئنا در راه راست به هیچکس آسیبی نخواهد رسید.
هر که کارد گردد انبارش تُهی
لیک اندر مزرعه باشد بهی
مانند آن برزگری که تمامی ذخایر گندم خود را از انبار آورده و بر روی زمین میریزد و انبارش تهی میشود، ولی مطمئنا، یک بصد، صد به هزار به او برمیگیرد.
وآنکه در انبار ماند و صرفه کرد
اِشپش و موش و حوادث هاش خَورد
و عکس این مطلب هم صادق است. میروند و حق صغیر و کبیر را با توحش، با قتل و غارت بدست آورده و در انبار میکنند. سپس با همه زندگی خود آنرا پاسداری میکنند و در اینراه هزاران پلیدی بخرج میدهند، تا آخر سر بگذارند و بروند. سپس در همانجایی که ویران کرده و برای بردن مالش به آتش کشیده اند، دوباره بدنیا میآیند و تمام رنجی که به دیگران تحمیل کرده اند را با بهره اش پس میگیرند. یکی از دلایلی که ایرانیان در همه جای دنیا آبادانی میکردند، برای این بود که نمیدانستند، در زندگی بعدی در کجا بدنیا میآیند.
این جهان فانی است در اثبات جوی
صورتت صفر است در معنا جوی
این جهان در مقابل واقعیت هستی، هیچ است و آدمها از این هیچ، هیچ نمیدانند.
معنای ظاهری: همه چیز این دنیا گذرا است. و اگر حتی گذرا هم نباشد حکم مرداب را دارد، که ماندنش، موجب گندیدهگی و بوی تعفن است. کافی است آدمی یک مدت زمانی در یک قصر زندگی کند، پس از مدت کوتاهی، آنچنان از کاخ نشینی سیر و بیزار میگردد که دلش میخواهد فقط یک اتاق محقر داشته باشد. و یا آدمی که مرتبا در سفر است، پس از مدتی فقط دلش میخواهد کنج خانه یکگوشه نشسته و ماستش را بخورد. یا اگر آدمی هر روز بهترین خوراکیها را بخورد، پس از مدتی هیچ خوراکی برایش خوشمزه نیست. و رستورانهای پنج ستاره با علم بدین مطلب، خوراکیها خود را به اندازه یک انگشتانه و با طراحی افراطی و بزک درست میکنند، چراکه میدانند مشتری های پولدار آنها، نه اشتهای خوردن دارند و نه از خوردن لذت میبرند. همان بشقاب گرانبها را اگر جلوی یک فرد معمولی بگذارید، اشکش درمیآید و گرسنه رستوران را ترک میکند و به ساندپیچ فروشی سر محله هجوم میبرد.
همه چیز این دنیا همین حکم را دارد، بهشت را به آدمی بدهند، یکجور دلش را میزند که آنرا با یک عدد سیب سر میزند. پس برای این «بی ثباتی» که یک مدتی آدمی را سرگرم و راضی نگه میدارد، حماقت مطلق است که آدمی تنها گهر با ارزشی را که داراست، یعنی روح خود را بفروشد. چراکه صورت قضایا صفر و بی ارزش است و تنها خدا است که هدف واقعی است.
جان شور و تلخ و پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر
آن جانی که باعث شوری و تلخی زندگی تو میشود و آخر سر هم ترا زیر تیغ میبرد را کنار گذاشته و صاحب جانی شو که ترا به سعادت، آرامش و خوشی میرساند.
وَر نمی توانی شدن زین آسمان
باری از من گوش دار این داستان
اگر هنوز درست موضوع را درک نکردی، بگذار برایت حکایتی بگویم.
حکایت انوشیروان عادل امپراتور ساسانی:
یک ملوک پارس ز ایّام کهن
کرده حاتم را غلام خویشتن
در اینجا مولانا از انوشیروان عادل، امپراتور دوران ساسانی، مینویسد که در مقابل سخاوت و بخشش او، حاتم تایی غلامی بیش نبود. حاتم تایی یکی از شهریاران هنرمند و دلاور و مردم دوست و عادل ایرانی از دوران شاه عباس امپراتور صفوی است که به دست و دل بازی معروف است.(۱)
پرچم اکرام و داد افراشته
فقر و حاجت از جهان برداشته
انوشیروان عادل پرچم داد و انصاف را در تمامی ملک جم برافراشته بود، بطوری که در دنیا هیج ستمدیده، نیازمند و فقیری وجود نداشت.
بحر و کان بخشش اش صاف آمده
داد او از قیف تا قاف آمده(۲)
داد او از قیف تا قاف آمده یعنی به اندازه فاصله بین آسمان(قیف) تا زمین(قاف)از عدالت و داد او در جهان گسترده شده بود. مصرع نخست یعنی بدون چشمداشت و صاف و بی ریا به مردم میرسید.
برطبق شاهنامه، کوه قاف، رشته کوهی است که هوشنگ شاه گِرد گیتی کشیده و هفت دریا را در اطراف آن قرار داده است. و برطبق نجوم پارسی، کیهان و یا مجموع کهکشانها، به شکل قیفی هستند که با سرعت در حال حرکتند.
در جهان خاک، ابر و آب بود
مظهر بخشایش و آداب بود
انوشروان بر روی کره زمین و یا جهان خاک، مانند خورشید و باران همه مردم را مورد لطف و داد و کرم خود قرار میداد. و آن امپراتور بزرگ همچنین مظهر بخشندگی و ادب و هنر بود.
از عطائش بحر و کان در زلزله
سویِ دادش، قافله بر قافله
دریا و معادن مملو از ثروت است و انوشیروان عادل جوری بذل و بخشش میکرد که معدن و دریاهای پر از گهر در برابرش کم میآوردند و وحشتزده و لرزان و خجالت زده میشدند. همچنین مردم گروه گروه و کاروان به کاروان بسوی مرکز ایران و کاخ او روان بودند، چراکه با اطمینان میدانستند، که رسیدن به ایران، یعنی رسیدن به آزادی، ثروت و رهایی از بیداد. و این داستان و رخداد و تاریخ واقعی را، رندان با تبلیغات و سناریو دروغین در مورد آمریکا، بخورد مردم دنیا دادند، بطوری که مردم کشور هایی که توسط سربازان و سیاستهای آمریکا همه چیزشان به تاراج رفته است، تصور میکنند همه آمریکاییها در ثروت غوطه خورده و آنها هم وقتی پایشان به استانهای همپیمان برسد از شر فقر خلاص شده و پول پارو خواهند کرد. همین سیاست استعماری در زمان شاه فقید با ساخت فیلمهایی مانند ممل آمریکایی بخورد مردم داده میشد.
در مصرع نخست،که میگوید از عطایش بحر و کان در زلزله بودند، کان و بحر های پر گهر میتواند کنایه از ثروتمندان باشد و لرزیدن آنها کنایه از مالیاتی باشد که انوشیروان بر ثروتمندان میبست تا فاصله طبقاتی مادی در بین مردم نباشد و همگان از رفاه و آرامش مادی برخوردار شوند. سیستم مالیات انوشیروان بعدها در بین دیگر ملل کپی و مورد استفاده قرار گرفته و میگیرد.
قبلۀ حاجت دَر و دَروازه اش
رفته در عالَم به داد آوازه اش
در و دروازه انوشیروان، یعنی تمامی سیستم و درگاه و دولت و شهریاران او، قبله ستمدیدهگان و حاجتِ نیازمندان بودند و شهرتِ بخشندگی و دادگستری او به همه جای گیتی رسیده بود.
آب حیوان بود و دریایی ز فام
روی باز با رایت و کام تمام (۳)
انوشیروان، مانند آب زندگانی که در ظلمات و تاریکی قرار دارد، برای مردم بود و از نظر اخلاق هم دریایی از اخلاق و گفتار و کردار نیک بود. و در سخن گفتن دلیر و با اراده و بینظیر بود. فام یعنی گفتار و کردار نیک. آب حیوان، آب زندگی جاودان است که کوروش کبیر بهمراه آواتاری بنام خزر به دنیای تاریکیها رفت و آب زندگانی را در آنجا جستجو کرد،.خزر چشمه آب حیات را یافت و از آن نوشید و آنرا از کوروش پنهان ساخت و پس از اینکه خیانتش افشا شد، سپاهیان خشمگین سنگهای سنگین به گردن او بسته و او را در دریای مازندران انداخته و محکوم به زندگی جاودانی در دریای مازندران و یا خزر کردند.
اندر ایام چنین سلطان داد
بشنو اکنون قصه پیزی گشاد
در اینجا مولانا قصه انوشیروان عادل که سلطان بی بدیل سخاوت و عدل بود، را کنار گذاشته و به داستان مرد کاهل و بیکاری میپردازد که خانواده اش از فقر و نیاز بی اخلاق و دد صفت گشته اند.
پیزی گشاد یعنی کسی که کار و درآمد ثابتی ندارد. آدم بی ثبات.
آبان ۱۹، ۱۴۰۳
پیر چنگی ۷
باز گرد و حال مترب گوشدار
زانکه نائم گشته او در احتضار
در ادامه به سراغ پیر چنگی میرویم که در گورستان بخوابی خوش فرو رفته و تمایلی به بیداری از آن خواب ندارد و در حال احتضار و مرگ است. نائم به معنی و چم، خوابیده است. غنوده. خفته. کسی که در خواب خوش فرو رفته است. احتضار و یا در حال مرگ.
بانگ آمد مر قباد را کای شهآ
چنگی ما را ز خواب اندر درآ
به امپراتور ساسانی نوشین قباد که همزمان با پیر چنگی بخواب رفته بود، از جانب حق ندا رسید که برو و پیر چنگی را از خواب بیدار کن.
گفت آوا که او را چنگی ای است
صافی و شایسته و فرخنده ای است
ندای آسمانی به قباد گفت که خدا یک پیر چنگی دارد که نزد او بسیار عزیز است و جزء یاران ویژه و گرامی است، چراکه انسانی خالص و شایسته و باصفا است.
چنگی دارد ز خود برگشته جان
زنده ای خوابیده در گور استان
چنگی ای که از زندگی در دنیا خسته شده و با اینکه هنوز زنده است ولی در گورستان بخواب رفته و خیال بیدار شدن هم ندارد.
پیش او گو کای تو او را اختیار
این قدر بستان کنون معذور دار
برو و به چنگی بگو ای کسی که اختیارت را بدست خدا سپردی، و درنتیجه آنچه طلب کرده بودی در خواب گرفتی، اینک به همین مقدار بسنده کن و باقی را گذاشته و از خواب برخیز.
این قدر از بهر ابریشم بها
خرج کُن چون خرج شد اینجا بیا
همینقدر که امروز بابت نواختن چنگ، از ما گرفتی را غنیمت دان و باز اگر احتیاج داشتی بیا اینجا و بخواب.
پس قباد زآن هیبت آواز جست
تا میان را بهر این خدمت ببست
هیبت به معنی «شگفت انگیز تا حد ترسناک» است. میفرماید امپراتور ساسانی نوشین قباد از هیبت آن بانگ، از خواب سراسیمه پرید. و سپس برای انجام خدمت خواسته شده، کمر بست.
سوی گورستان روانه شد بسی
غیر آن چنگی نبود آنجا کسی
در گورستان گشت و آن پیر چنگی را یافت.
آمد و با صد ادب آنجا نشست
بر قباد عطسه فتاد و پیر جست
قباد رفته و با ادب بر بالین پیر چنگی نشست. همان هنگام قباد را عطسه ای بی اختیار دست داد و از صدای عطسه او، پیر چنگی از خواب پرید.
آبان ۱۰، ۱۴۰۳
آبان ۰۷، ۱۴۰۳
داستان پیرچنگی ۶
جنبش ما را از او دان نی ز ما
در ادامه بخش پیشین مولانا تلاش دارد تا به مریدان این حقیقت را بازگو کند که همه چیز ظاهر و باطنی دارد و به ظاهر بسنده کردن شاید کار عاقل باشد ولی مطمئنا کار خردمند نیست.
غیر آن قطب زمان دیده ور
کز ثُباتش کوه گردد خیره سَر
در این بیت، واژه پارسی قطب، میتواند به سه معنا باشد. یک: قطب زمان نما بمعنی قطب نما و یا همان ستاره شمال و یا ستاره قطبی، که راهنمای مردم در سفر است. و چرا به آن ستاره قطبی میگویند؟ چون این ستاره در حوالی قطب شمال کره زمین قرار دارد. و در باستان مردم برای ستاره شمال احترام و ارزش زیادی قائل بودند. و بعدها در جنگهای چلیپی که دوازده کپی سلیقه ای، از دین مانوی ساخته شد، و اسلام هم یکی از این دوازده کپی بود، در اسلام اولیه، به ستاره شمال، قبله نما و یا ستاره ای که راه رسیدن بخدا را نشان میدهد، گفته و در برابر آن ایستاده و به نماز و نیایش خدا میپرداختند. سپس رندان و شیادان که توسط احادیث “من درآوردی” در اسلام دست بردند، و با اهداف مادی، سنگ سیاه را خانه خدا نامیدند، و گمراهی بزرگ را آغازیدند، قبله نما را هم برای یافتن سنگ سیاه چهارگوش ویا خانه خدای مسلمین، برگردانده و موجب تحمیق مردم شدند. بطوری که امروزه مردم میپرسند که چگونه خدا نمیدانسته زمین گرد است و از هر جای کره زمین دولا شوی، روبروی کعبه و چهار گوش است و آدمی برای پیدا کردن کعبه، نیازی به قطب نما ندارد!(۱)
دومین معنای قطب در این بیت میتواند کنایه از مرشد(مولانا) باشد که نامش مشخص نیست ولی به احتمال زیاد، نابینا بوده است. و مولانا میفرماید که این بزرگ مرد، با اینکه نابینا است ولی از عظمت قدرت روحی و توانائی و بینائی چشم سوم او، کوه ها حیران و متعجب میمانند.
و معنای سوم قطب در اینجا، میتواند کنایه از همان دم الهی باشد که در درون آدمیان دمیده شده و آنرا جان آدمی مینامند. و از سلابت و استواری او، کوه ها حیرانند.
دیده ور یعنی مطلع و بینا. کنایه از دیدن چیزها باشد چنانکه هستند. از نظر عرفان یعنی، واقف به اسرار. صاحب بینش و آدم حقیقت بین. (ماه و خورشید و کوکبان فلک، آتش و آب و خاک و باد صبا، همه جمله مسبحان تو اند، ما ندانیم و نشنویم آوا)
پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او در هسا
استدلال برای مردم عاقل، مانند عصا برای نابینایان است. نابینایان بکمک عصا راه میروند ولی عصا برای آنها نه پا میشود و نه چشم. استدلال و منطق هم تا یک جایی آدمی را میبرد و زمانی که دیگر جوابگو نیست، یاس می آفریند. هسا بمعنی و چم راهپیمایی است.
اشتراک در:
پستها (Atom)