مولانا داستان زندگی را اینچنین زیبا به تصویر میکشد:
از جمادی مُردم و نامی شدم — وز نما مُردم بهحیوان سرزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم — پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
جملهٔ دیگر بمیرم از بشر — تا برآرم از ملائک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو — کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم — آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چو ارغنون — گویدم انا الیه راجعون
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم بهحیوان سرزدم
اول مرده بودم، یک جسم خشک و بیجان بودم، از یک چیز خشک و بیجان مثل دانه گیاه، مثلا دانهٔ گندم، رشد کردم، یعنی این جسم بیجان که جماد هست، رشد و نمو میکنه و به گیاه تبدیل میشه، (از جمادی مٔردم و نامی شدم) یعنی وقتی دانهای بیجان و خشک و جماد میمیره تبدیل به گیاهی جاندار میشه، یعنی از مردن یک دانهٔ بیجان، چیزی جاندار به اسم گیاه تولید میشه، نتیجه مرگ اول: از چیزی خشک و بیجان به موجودی جاندار که میتونه رشد و نمو کنه، نتیجه : مرگ یعنی تکامل، از مرگ به حیات رفتن.
سپس از گیاه به حیوان تبدیل شدم، (فرضیه داروین، تبدیل گیاه به حیوان)، مرگ دوم: رسیدن به مرحله کاملتر از مرحله گیاهی به مرحلهٔ حیوانی (و ز نما مٔردم به حیوان سر زدم، از صورت نباتی به حیوانی رسیدم)
مٔردم از حیوانی و آدم شدم .... پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟؟
از مرحلهٔ حیوانی که مٔردم، به صورت آدم متولّد شدم (باز هم فرضیه تکامل)، چرا باید از مرگ ترسید؟ من از مردن کم نمیشم، بلکه بر عکس، هر بار که میمیرم به موجودی کاملتر و بهتر تبدیل میشوم و دوباره متولّد میشوم.
سپس مولانا میفرماید: جملهای دیگر بمیرم از بشر .... تا برآرم از ملائک بال و پر، مرگ بعدی من رسیدن از مرحلهٔ آدمی به چیزی کاملتر هست و تا به صورت آدمی نمیرم، به صورت ملک بدنیا نخواهم آمد ولی اگر به عنوان یک آدم با ویژگیهای انسانی مٔردم، آنگاه به صورت ملک دوباره نما خواهم کرد.
حافظ در همین زمینه به صورت برعکس اشاره میکنه:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود .... آدم آورد در این دیر خراب آبادم
من ملک بودم و در بهشت جای داشتم، این خصأص و ویژگیهای رذیلانه و خودخواهیهای کودکانه من است که مرا دچار زندگی سخت و دشوار و رنج آلود زمینی میکنه و مرا ساکن این خراب آباد میسازه، یعنی اگر میخواهی ملک باشی و در بهشت زندگی کنی و خوشبخت باشی ابتدا برو و صورت آدمی پیدا کن که بعد از آن اگر به عنوان یک انسان واقعی بمیری در بهشت به شکل ملک دوباره سرمیزنی. هر چه هست از من است.
سپس مولانا شاهکار تفکر رو ترسیم میکنه: و ز ملک هم بایدم جستن ز جو .... کلّ شی هالک الا وجهه
از صورت ملک هم باید جدا شده و به شکل ولاتری برسم، چرا که همه چیز فانی است، به جز اصل و ذات، اصل و ذاتی که جنسش برای ما معلوم نیست و نمیدونیم که از چی ساخته شده.
بار دیگر از ملک پران شوم ..... انچه اندر وهم ناید آن شوم
یک بار دیگه از ملک بودن هم باید بمیرم و به صورتی در آیم که امروز حتی در فهم و ذهنم هم تصورش رو نمیتونم بگنجانم، به شکلی در خواهم آمد که در وهم هم جا نمیگیره، چیزی که امروز بهش میگیم خدا، شگفت انگیزه
پس عدم گردم عدم چو ارغنون ..... گویدم انا آلیه راجعون
سپس به آخر میرسم، به جای که در مقابل وجود قرار داره، به نهایت به اوج به چیزی بالاتر از خدا، چرا که مقصد همگی ما آنجاست، حیرت آور
مولانا میگه هر بار که مٔردم، به صورت موجودی برتر و بهتر دوباره متولّد شدم، اول گیاهی بودم به حیوان تبدیل شدم و وقتی صورت حیوانی خود را از دست دادم به انسان تبدیل شدم و آنقدر خواهم مرد و زنده خواهم شد تا به صورت یک انسان بمیرم،( سورهٔ بقره آیه ۲۸: چگونه خدا را منکرید با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد، باز شما را میمیراند و باز زنده میکند و آنگاه به سوی او باز گردانده میشوید.
سورهٔ بقره، آیه ۱۵۴: و کسانی را که در راه خدا کشته میشوند، مرده نخوانید بلکه زنده اند ولی شما نمیدانید.) و اون موقع یعنی زمانی که یک انسانی واقعی شدم و سپس مٔردم، به شکل یک ملک به دنیا خواهم آمد، و در کار ملک بودن هم وقتی به کمال برسم و چیزی خواهم شد که در فهم امروز ما جای نمیگیره، و این راه ادامه داره تا به عدم یا چیزی بالاتر از وجود برسم، پس ترس از مرگ برای چی، وقتی که مرگ... من رو به موجودی بهتر تبدیل میکنه؟؟
یعنی اگه تمام فلاسفهٔ دنیا جمع بشند و آخرین و بهترین تلاش فکری و تراوشات مغزیشون رو روی هم بریزند، به زیبایی این چند بیت مولانا نمیتونند فلسفهٔ زندگی و وجود و مرگ آدمی رو توضیح بدهند، شگفت آوره، و خوشوقت پارسی زبانی که میتونه این دریای اندیشه رو به زبون اصلی بخونه. گاهی آدم دوست داره بیشتر از اینکه حرف بزنه ساکت باشه، بعضیا میگن کسی که میخواد فلسفه ببافه بهتره اول ماهیگیری کنه، دلیلش هم همون ساکت نشستن و به آب نگاه کردن و درنتیجه فکر کردن میتونه باشه، یادمه اون قدیما که داستانهای خوب برای بچههای خوب مٔد بود، من دنبال خوندن داستانهای سرخ پوستهای آمریکا بودم، و عجیب به خوندن این جور قصّهٔها علاقه داشتم، شاید در زندگی گذشتهام یه سرخ پوست بودهام و یا بدون اینکه خودم بدونم یه ژن سرخ پوستی تو دی ان اِ فامیلیم هست و یا دلایلی از این دست، به هر حال هر چه بود این جور داستانها برام جالب بود. داستانها اکثرا راجع به یه سرخ پوستی بود به اسم خرس خاکستری و یا عقاب پر ریخته و یا خورشید ظهر و از این دست نام ها(حداقل این اسمهای سرخ پوستی، دارای یه معنی یا مفهومی هست، معنی و مفهومی که اینقدر ملموس و نزدیک هستند که بی اختیار آدم رو به یاد طبیعت میندازند و همین یاد آوری اثری شگرف در روحیه داره، بر عکس اسمهای مثل اسمهای دینی که آدمو بی اختیار یاد بدبختیهای که رهبران مذهبی در زندگیشون نصیبشون شده میندازه، و چقدر جای تاسف هست که ما با اینکه میدونیم اینها خودشون هشتشون گروی نهشون بوده و معمولا هم یا کشته شدن یا از بیماری و فقر مردن، باز میریم و به قبرشون دخیل میبندیم و از اونها درخواست میکنیم که زندگیمون رو راست و ریس کنند، غافل از اینکه کل (کچل) اگر طبیب بودی، سر خود دعوا نمودی .... کاش با هر بشکهٔ نفت که از این مملکت میره، چند خط از این مذهب کذائی که باعث این همه حماقت و جهالت هست هم میرفت، تا وقتی مثل هندوستان خشکمون میکردند و بعد رهامون میکردند اون زمان از شر این مذهب هم خلاص میشدیم )، به هر حال این سرخ پوست داستان, آدم ساکتی بود که حرفای بزرگی میزد و تازه وقتی که پیر میشد و برای جمع کردن گیاهان داروئی ساعتها در دامن کوه و دشت راه میرفت و به هر جونهای احترام میذاشت و سعی میکرد پاش رو روی اونها نذاره، و وقتی برگهای درختها میرقصیدند، با نسیم حرف میزد، و وقتی که دیگه خیلی پیر میشد و نمیتونست از خودش نگهداری کنه، میرفت تو کوه مینشست و یه جوری به استقبال مرگ میرفت به جای اینکه از مرگ بترسه...... یادمه اون موقعه چقدر دلم براش میسوخت که تنهاست، ولی حالا فکر میکنم که این سرخ پوست ما چقدر خوش بخت بوده که میتونسته اونجوری زندگی کنه. "ای والی سکوت وای خصم سخن، روی بنما و وجود خودم از یاد ببر".